لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

آزمایش و خرید حلقه

آزمایش و خرید حلقه

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم مرداد 1389 ساعت 0:42 شماره پست: 103

سلام به مهربون ترین خواهرای دنیا الهی به امید خدا زودتر خوشبختی همتونا ببینم و واسه به هم رسیدنتون جشن بگیرم!

الان که دارم این پستا میزارم خیلی خسته ام!سرم به شدت درد میکنه و خوابم میاد اما مطمئنم تا چند روز دیگه فرصت نمیکنم پست بزارم به خاطر همین با وجود همه اینا اومدن پیشتون .....اومدم تا خاطره ی این روز قشنگا ثبت کنم!

همتون میدونید من چقدر دلشوره داشتم واسه امروز صبح ،عزیز دلم ساعت ۷:۳۰ رسید من که نتونستم چیزی بخورم ...حالم اصلا خوب نبود!بابا رفت واسمون از محضر نامه گرفت و بعدم رفتیم واسه آزمایش!

قرار شد دوباره ساعت ۱۱ بریم واسه یه آزمایش دیگه و گرفتن جواب!مامانا رسوندیم خونه!از محسنم خواستم جای من بشینه پشت فرمون بعدم رفتیم اون جایی که دوران دوستی همیشه میرفتیم !از خاطراه هامون گفتیم از لطف خدا و بزرگیش از این روزای قشنگ....

ساعت ۱۱ خودمون دو تا رفتیم آزمایشگاه...بقیه عروس دامادا با ۵-۶ تا همراه اومده بودن!بعضیاشون روشون نمیشد با هم حرف بزنن!بر عکس ما دو تا!!!چند دقیقه یه بار به محسنم میگفت عزیزم ما هنوز محروم نیستیم مثلا یه کم مراعات کن!!!بعدم که جوابا گرفتیم و با خوشحالی رفتیم خونه.....

من پای تلفن بودم و داشتم سفارش یه سفره عقد ساده را میدادم و وسایل مورد نیازا لیست میکردم که دیدم محسن رفته تو اتاقم....دلم میخواست تا نخوابیده برم بهش سر بزنم اما مامان بابا اجازه نمیدان و میگفتن میری بیدارش میکنی خیلی خستس بزار بخوابه!همه خوابیدن منم ناهارا آماده کردم و سفره را چیدم بعدم واسه بار چندم رفتم بالا سر عشقم!۲-۳ دقیقه ای لبه ی تخت نشستم و نگاش کردم!به سختی نفس میکشیدم که یه وقت بیدار نشه اما اون یهو چشاشو باز کرد!گفتم چرا بیدار شدی عزیزم گفت حست کردم ..!!!بوسش کردم و خواستم بیاد ناهار بخوریم!ساعت ۴ راه افتادیم طرف شهر محسنینا!خواهرشم اونجا اومد همراهمون رفتیم  واسه خرید حلقه!خیلی انتخاب سخت بود بیشترش شبیه هم بودن اما ما یه  ست حلقه ساده و شیک انتخاب کردیم !من که خیلی دوست دارم حلقمونا!بعدم لباس و خریدای دیگه انجام شد!البته بابام نبود! من بودم و محسن و مامانم و خواهرش اون دو تا هم که همش یه جا میشستن میگفتن خودتون برین خرید کنید!!

خواهر محسن خیلی ماهه،من که خیلی دوسش دارم!و امروز فهمیدم محسنم ماهتر از همه..هر لجظه دلم میخواست بغلش کنم بچلونمش بوسش کنم ......مخصوصا تو راهه رفتن به شهرشون بابا یه آهنگ خوشگل گذاشته بود دوست داشتم سرمو بزارم رو شونه عشقم اما ......خیلی حسرت بعدی بود!

حلقه ها واسه دست جفتمون بزرگ بود! ما عروس دوماد کوشولیم دیگه!دادایم کوچیکش کنن!بار دوم خودمون تنهایی رفتیم واسه گرفتن حلقه ها.....گفتم محسن دختر خوبی بودم؟!گفت ماه بودی دورت بگردم هر کلمه که میخواست باهام حرف بزنه کلی قربون صدقم میرفت..... دستش تو دستم بود! حلقه هامونا دست کردیم وای خدا چه لحظه های قشنگی بود!همش قربون دستای عشقم میرفتم خیلی حلقه تو دستاش خوشگل بود!هر دومون قربون صدقه ی هم میرفتیم و اونا اون ور نگران و عصبانی منتظر ما بودن خیلی ترافیک بود نیومده بودن!ما هم تقریبا میدوییدیم و با هم حرف میزدیم.....

بعم که هر چی اصرار کردن ما خونشون نموندیم خیلی خسته بودیم منم اصلا حال نداشتم!

فردا یه عالمه کار دارم ....خیلی دست تنهاییم!محسن نتونسته فردا را مرخصی بگیره کاش کنارم بود ...

قراره ۵شنبه بله برون بگیریم البته یه جورایی یه جشن کوچیکه!!تا سال بعد که عقد و عروسی را باهم میگیرم!چون مهمون راه دور زیاد داشتیم هر دو خانوداه تصمیم گرفتن پس فردا شب فقط فامیلای نزدیک باشن!

برای محسنم:

امروزخیلی دوستت داشتم!تو بهترین همسر دنیا میشی .......وای محسنی خیلی مهربونی خیلی ماهی ....به خاطر همه این لحظه های قشنگ ازت ممنونم!به خاطر همه چیز....قول میدم بهترین باشم واست!گفتی اون دو سال و چند ماه یه طرف این دوروزم یه طرف!کاش زودتر تموم بشه!گفتم عشقم دیگه نمیخوام یه لحظه هم بی تو باشم!محسن د و س ت ت د ا ر م خیلی خیلی خیلیییییییی

پ.ن:فعلا نمیتونم بهتون سر بزنم..کامنتا را میخونم اما شاید فرصت نکنم جواب بدم!منا ببخشید و منتظرم باشید...همتونا دعا میکنم آرزوم خوشبختیه تک تکتونه٬فدای همتون بوس بای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد