لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

شبی با خدا(تیر ۸۹)

نوشته شده در جمعه یازدهم تیر 1389 ساعت 12:38 شماره پست: 90

برای محسنم:

چند وقته هر دو به هم ریخته ایم.....روزهای دوری و مشکلات سر راهمون مارا بهونه گیر و عصبی کرده!!!!

هر دو خوابای آشفته میبینیم.....آخرین بار خوابی که تو دیدی فکر هر دومونا مشغول کرد!خودم میدونم همش به خاطر این فکر و خیالاست!

خواب دیدی همه مخالف به هم رسیدن ما بودن.....تو تنها اومدی اینجا واسه بردن من اما بابام نمیزاشت من بیام همرات!

این اولین بار نیست از این خوابا میبینی .....یه شب دیگه هم خواب جداییمونا دیده بودی و مامانت بیدارت کرده بود!!

تو همش سعی میکنی آرومم کنی!اما من ......

دیشب یکی از اون شبا بود که دلم میخواست تو آغوش مهربونت گریه کنم!از دوری گفتم......از گذر زمان....از این روزها که هیچ جوری تموم نمیشه!از حرف و حدیث ها!!از نیش و کنایه ها!!!از اینکه خسته ام و......از اینکه دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم!من میگفتم و تو فقط سکوت کرده بودی.....منم ساکت شدم و مثل همیشه این اشکام بود که آرومم میکرد.....ازت خواستم باهام حرف بزنی!خواستم یه چیزی بگی من این همه داد و بیداد کردم و اون وقت تو...!!!!

تو هم شروع کردی...از تنهاییمون گفتی از اینکه داری همه تلاشتو میکنی.......

تو خیلی حرفا زدی...من بیشترشا میدونستم اما هیچ وقت بهت نگفتم من همه اینا را میدونم!!!

بغض تو هم ترکید.......از شرمندی گفتی واسم........از اینکه داری همه تلاشتو میکنی اما نمیدونی حکمت خدا چیه که فعلا قرار نیست به هم برسیم!!!

شب خاصی بود.....شروع کردی به دعا کردن!انقدر قشنگ با خدا حرف میزدی که من فقط اشک میریختم و تو دلم حرفای تو را تکرار میکردم!!بعدشم رفتم پنجره را باز کردم نگاه کردم به آسمون و هر دو با هم همراه با صورت خیس از اشک ازش خواستیم کمکمون کنه و تنهامون نزاره!

قرار گذاشتیم تا آخر زندگیمون هر شب قبل خواب با خدا حرف بزنیم و ازش واسه خوشبختیمون کمک بخواییم!!!الانم تا زمانی که به هم برسیم واسه وصالمون دعا کنیم.

هر دو ساکت بودیم......گفتم محسن، آرومم......خیلی آروم!!!!

دیگه امیدمون به هیچ کس نیست،از کسی کمک نمیخواییم جز خدا!!

من

تو

خدا

یه زندگی آروم

  • امتحانا تموم شده و این چند روز همش داره به استراحت میگذره،از هفته دیگه باشگاه و کلاس زبان و .....هم اضافه میشه!
  • این هفته قراره یه روز محسن بیاد خونمون....مامانش به خاطر عمل چشمش مشهد مونده و این چند روز با باباش تنهان!مامانم میخواد باهاش حرف بزنه....به احتمال زیاد سه شنبه میاد.
  • محسنی الان ۳ روزه داره میره کلاس معماری.....با علاقه و هوشی که داره مطمئنم موفق میشه!!!
  • امروز بابا رفت مسافرت و تا آخر هفته به امید خدا برمیگرده!از همین الان دلم واسش تنگ شده....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد