لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

خواستگاری در۱۰ مرداد ۸۹

خواستگاری

نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 2:15 شماره پست: 100

 سلام از یه طرف دوست دارم آرزو کنم همتون به زودی این روزا تجربه کنین و به وصالتون نزدیک بشین از طرف دیگه اینقدر پر استرس بود که  دوست ندارم هیچ کس این لحظه ها را تجربه کنه!پس بهتره بگم امیدوارم بدون ترس و دلهره تجربش کنین....

من که خیلی آدم حساسیم!داشتم میمردم به خدا.......نمیدونید حالما!

امروز صبح رفتم گل فروشی و خواستم یه سبد گل خیلی خوشگل با قیمت مناسب واسه ساعت 7بعد ازظهر بزنه!دقیقا نصف قیمتی که محسن ازم خواسته بود!هنوز نرفتم تو زندگی دارم صرفه جویی میکنم....

قرار نبود من چادر سر کنم اما پدربزرگم گفت سرت کنی بهتره!منم دیدم سر قضیه مهریه حسابی دلخورن ترجیح دادم این یکی را به حرفشون گوش بدم!دقیقا سر ساعت 7 محسن همراه خانوادش اومدن......من فقط یه لحظه وقتی که گلا از دستش گرفتم نگاش کردم!با کت و شلوار خیلی خوشگل و مامانی شده بود!

دستام میلرزید و قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون!میترسیم دو تا پدربزرگام سر مهریه حرفی بزنن که دلخوری پیش بیاد!!البته آقاجون خیلی ناراحت بود و زیاد سر حال نبود...حرفا زده شد .....یه کم اونا کوتاه اومدن یکم ما!چون رسم و رسوم یه کمی متفاوت بود!

شرط گذاشتن که حق انتخاب شهر زندگی با داماد باشه.....خانواده منم خواستن عروسی را تو شهر ما بگیریم(بنا به یه دلایلی)من خیلی اضطراب داشتم درست روبه روی محسن نشسته بودم و دستام داشت میلرزید! نگاش کردم ...آروم و زیر لب گفت چته آروم باش!

سر قضیه عروسی خیلی نگران بودم اما محسن سریع خانودشا راضی کرد.....همه خوشحال بودن به جز آقا جون!قرار شد سه شنبه محسن بیاد تا بریم آزمایش .....قرار بله برون و عقد هم واسه پنجشنبه همین هفته گذاشته شد!محض اطلاع بگم 5شنبه تولد منم هست!آقا محسن خیال کرده میتونه در آینده تو این روز واسه من یه کادو بخره!نخیررررررررر از این خبرا نیست باید هر سال 14 مرداد به مناسبت تولد و سالگرد ازدواج دو تا کادو واسم بخره

بعدم به رسم محسنینا تمام توافقات روی کاغذ نوشته شد و شاهدان و عروس و داماد امضا کردن!

بعدم که شیرینی و مبارک باشه.....

ساعت نزدیکای 9 بود که محسنینا رفتن.....وقتی رفتن بغضم ترکید!رفتم تو اتاق و یه دل سیر اشک ریختم!از بس نگران بودم بغض کرده بودم......نمیدونم اشکام واسه چی میومد!اما احتیاج داشتم گریه کنم تا آروم بشم!

نیم ساعتی از رفتنشون میگذشت به محسن اس دادم خانوادت راضین کسی ناراحت نیست؟!

اس داد:همه چی آرومه من چقدر خوشحالم.....

الان با محسن حرف زدیم....همه چیز خوبه خدا را شکر!

گرچه هر کاری کنی بازم یه سری مخالف و دلخورن!تصمیم گرفتیم بیخیال دیگران بشیم اونا فقط دنبال عیب و ایرادن!به قول معروف مو از ماست کشن!

دلم شور سه شنبه و آزمایشا میزنه .....

این قالبا تینای گلم درست کرده.......خیلی زحمت کشید!دست گلت درد نکنه عزیز دلم.من خیلی دوستای خوبی دارم!آجی تینای مهربونم که این چند روز خیلی بهم لطف کرد و تنهام نزاشت!همین طور قاصدک عزیزم که واقعا واسم خواهری کرده و میکنه و آجی ثنا جونم که جاش حسابی خالیه و دوست دارم زودتر از سفر برگرده!این 3 تا همش با تلفن و اس ام اس باهام در ارتباط بودن و تنهام نزاشتن!بی خواهری خیلی بده و من تو این دوران جای خالیشا حس میکردم گرچه بچه ها خیلی در حقم لطف کردن!همین طور همه شما دوستای گلم......از تک تکتون ممنونم واسه همتون دعا میکنم.....شماهام دعام کنید!

اینم عکس گل خواستگاری

بعدا نوشت:الان ساعت ۱:۳۰ شبه!۸ صبح فردا قراره تا اینجا باشی تا بریم واسه آزمایش....شب قشنگی بود!من دلم خیلی گرفته بود باهات حرف زدم از صبح کلافه بودم اما تو نبودی تا به حرفام گوش کنی!آرام بخش وجودم تو مثل همیشه حرفامو گوش کردی صدای پر بغضما تحمل کردی و به های های گریه ام گوش دادی!امشب تو هم اشک ریختی به همون دلیلی که فقط من میدونم و تو و خدای عزیزمون!امشب شب قشنگی بود واسم! دلگرم تر شدم .....من بهت اعتماد کامل دارم محسنم!تمام حرفا هم به جون میخرم!محسن خیلی دوستت دارم......هنوز باورم نمیشه!انگار هنوزم این روزا رویا و خیاله!باورم نمیشه تا چند روز دیگه همسرم میشی.....وایییییییییی خدا شکرت!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد