لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

تولد عشقم(فروردین ۸۹)

نوشته شده در شنبه هفتم فروردین 1389 ساعت 0:25 شماره پست: 68

    الان که دارم اینا را مینویسم  یه دنیا اضطراب و نگرانی تو دلمه......بغض تو گلوم داره خفم میکنه....الان ساعت 1 نصفه شبه....مامان دوباره رفت تو اتاق تا با بابا حرف بزنه....بابا عصبانیه.....از نگاهش فرار کردم اومدم تو اتاقم.......اگه امشب ننویسم خفه میشم!دوست داشتم الان محسن کنارم بود روبروم میشست دستامو میگرفت همه چیو واسش میگفتم آروم آروم گریه میکردم و اون با حرفاش آرومم میکرد!اما نیست.....میترسم........میترسم حسرت همه این چیزا به دلم بمونه!!یه عالمه ترس تو دلمه.....قلبم تند تند میزنه!انگار میخواد از سینم بزنه بیرون.مامان همش بهم سر میزنه و دل داریم میده....میگه این چه رنگیه کردی... خدا بزرگه!بازم آب قند آورد!

این چند شب سال جدید همش پر از لحظه های قشنگ بوده.....گفتن از لحظه های شیرین و قشنگ رسیدنمون......این روزها خیلی داره دیر میگذره!شبا تا صبح خوابم نمیبره وقتی هم میخوابم اینقدر خواب آشفته و بد میبینم که صبح با سردرد از خواب بیدار میشم!کاش بابا درکم کنه.......کاش خدا تنهامون نزاره!

قراره یکشنبه 8 فروردین(همزمان با تولد عزیز دلم)مادر و خواهر محسن بیان خونه ی ما تا با من و مامان حرف بزنن!امشب شبی بود که با دلشوره و نگرانی مامان موضوع من و محسن را تا یه جاهایی به بابا گفت!اما تا الان هیچ چیز خوب نبوده......بابا عصبانیه و میگه من تصمیم ندارم دخترم ازدواج کنه!همش بهونه...مامان نگرانه.....به خانواده محسن قول داده.....اونا میخوان پس فردا بیان تا قرار خواستگاری رسمی را واسه آخر هفته بزارن!اما بابا میگه حالا که قول دادین بیان ولی جواب ما منفیه!نمیخوام محسنمو نگران کنم....شاید صد بار از من قول گرفته که خانوادمو راضی کنم منم محکم بهش قول دادم که به خاطر رسیدن بهش هر کاری میکنم اما امشب.....یه لحظه با بابا روبه رو شدم!از نگاش ترسیدم......زبونم قفل شد!هیچکس نمیدونه من الان چه شرایط بدی دارم....حتی نمیدونم با محسن درد دل کنم!از یه طرف موقعیت من و محسن که یه جورایی زیاد روبه راه نیست.....مخالفتهای بابا.....دخالتهای بقیه......هفته ی بدی را در پیش دارم.اومدم نوشتم تا هم آروم بشم هم بهتون بگم واسمون دعا کنید........من و محسنم همه توکلمون به خداست هر شب داریم ازش خواهش میکنیم کمکمون کنه و تنهامون نزاره!

برای محسنم:

چند شب پیش گفتم:محسن فکر میکنی تا چند روز دیگه من و تو مال هم میشیم؟!گفتی فکر کنم تا 20 فروردین!کو تا 20 فروردین.......

الان دیگه نمیخوام تا چند روز دیگه مال هم بشیم......فقط از خدا میخوام به هم برسیم......هر موقع که شد!هر وقت که خودش صلاح دونست.......فقط میخوام مال تو باشم!محسنم الان که دارم واست مینویسم صورتم خیس اشک......نمیدونم از ترس حرفای باباست یا از شوق رسیدن به تو!اما بدون هر چی که هست این گریه ها برای توست.......به خاطر تو!مهربونم خیلی دوستت دارم......

برای آمدنت حاضرم

شهر را برای آمدنت چراغان کردم

نبودی شهر را سیاه پوش کردم و امروز تمام خیابانها را گلباران می کنم

وجانم را فرش پایت می کنم قدم بر قلبم بگذار

که من آرامشم را گم کردم

تونبودی من خود را گم کرده بودم

دیگر دور نیستی دیگر مسافر هم نیستی

تو آمدی

و بهار معنی واقعی پیدا کرده

 توآمدی ومن دوباره جان گرفتم

ای انتظار شیرینم

فردا که تو بیای آسمان شهر برای قدمهایت برای تمام دلتنگیهایمان گریه خواهد کرد

 اشک خواهم ریخت،اشک شوق

من و آسمان فردا برای آمدنت جشنی خواهیم گرفت.

 


بعدا نوشت:

فردا تولد محسنه عزیزمه!کاش میشد این روز کنارش باشم....البته امسال با سالهای پیش یه فرقایی داره.محسنم دارم با خانوادش میاد شهر ما......ولی اون نمیاد خونمون.مادرشو خواهرشو میاره میرسونه!این چند روز همش بهش میگم نمیشه تو هم بیای؟!!!

از اوضاع خونه بگم....هی بدک نیست!بابا تا اینجاش راضی شده ...خودم میدونم خیلی راهه سختی در پیش دارم اما همشو به جون میخرم....خدا با ماست!از اضطرابم خیلی کم شده!بابا هم خوش اخلاق تر شده.البته سر حرفش هست و میگه از ازدواج خبری نیست!محسنم میگه نگران نباش اگه از خونه بیرونت کرد بیا خونه خودمون،نوکرتم هستم!

برای محسنم:

دیشب تا ۴ صبح حرف میزدیم.....ببخش ناراحتیمو سر تو خالی کردم!وقتی خیلی جدی باهام حرف میزنی و واسم خط و نشون میکشی یه طوری میشم!یه حس خاصه....زیاد دوست ندارم این طوری باهام حرف بزنی....اما.....مرد من واسم امر و نهی میکنه و من اینو دوست دارم!البته میدونم دیشب حقم بود.....

محسنم سومین تولدیه که دارم بهت تبریک میگم.....امیدوارم سال دیگه کنارت باشم.

 روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو         

         کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو         

         درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم         

         بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم         

          میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم        

         از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم        

          من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون        

         چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون        

          به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم        

         هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم        

          تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم        

         اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم        

          کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش         

         بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش        

                با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک                

       عاشق تو با یه قلب بی قرار و کوچک         

  فقط می خوان بهت بگن :

.

.

.

    تولدت مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد