لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

قدرتو میدونم(تیر ۸۹)

یادم میمونه....قدرتو میدونم!

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر 1389 ساعت 12:34 شماره پست: 94

شاید تا چند روز دیگه بفهمید دلیل گذاشتن این پستم چی بود....

اول تصمیم داشتم این پستا رمزدار بنویسم فقط واسه دل خودم اما با خودم فکر کردم ماها تو این دنیای مجازی همیشه با شادیه هم شاد شدیم و با غصه ی هم اشک ریختیم!!به خاطر همین تصمیم گرفتم امروز بیام اینجا و بنویسم....باهاتون حرف بزنم و مثل همیشه با حرفاتون آروم بشم!

دلم گرفته......همین الان دارم با گریه مینویسم!الان که باید بهترین روزا را داشته باشم اینه وضعیتم.....به نظرتون من میتونم کسایی که این روزای خوبو ازم گرفتن و هر روز اشکما درمیارن ببخشم!

هرکس از قصه عشق من و محسن خبر داره ما دو تا را خوشبخترین میدونه....آره من با محسنم خوشبخت ترین زن عالم میشم اما اگر اطرافیانمون بزارن!

محسنی که به خاطر من از بهترین روزای زندگیش گذشت......محسنی که به خاطر من به آب و آتیش زد.......ولی هیچ کس این چیزا را ندید!هیچ کس جز من درک نکرد و این سختی ها را باور نکرد!هیچ کس نفهمید من و محسن به خاطر به هم رسیدن چه سختی ها کشیدیم!یعنی خودمون نزاشتیم بفهمن....هیچ کس پشتیبان ما نبود ....درست تو سخت ترین شرایط زندگی همه ما را تنها گذاشتن!خانواده هایی که ادعاشون میشد همه جوره پشتمونن ما را تنها گذاشتن......اما حرفاشون همچنان ادامه داشت!

کی میدونه من چقدر زخم زبون شنیدم و هنوز دارم میشنوم!درست زمانی که تا چند روز دیگه قراره محسنم بشه عضو خانواده ی من!چقدر همه حرفا را ریختم تو دلم.......چه شبایی محسن صدای پر از بغض منا تحمل کرد......محسنی که با یه کلمه حرف من به عمق غم دلم پی می برد و از اون اصرار بود واسه شنیدن دردای تو دلم و از من انکار ......چه شبایی قبل صحبت با محسن  یه عالمه با خودم تمرین کردم که اون شب نزارم اون از ناراحت بودنم چیزی بفهمه.....

چه شبایی هر دو با هم اشک ریختیم.....چه شبایی تو تنهایی با خدا حرف زدم و خواستم اون دیگه تنهامون نزاره!!

اون شبا داره تموم میشه.......مهم واسه من رسیدن به محسنه همین!!!به نظر من هیچ چیز از دوست داشتن بالا تر نیست......اونم دوست داشتنی که راحت به دست نیومد!

من عاشق پدر مادرم هستم........همیشه فکر میکردم منطقی ترین پدر مادرا دارم!اما الان.....البته اونا مقصر نیستن!مقصر فرهنگ ماست......مقصر عادت زندگی امروزه ی ماست.....مقصر جامعه ی ماست!!

یادمه اولین کسی که بهم گفت مهریه زیاد خوشبختی نمیاره مادرم بود!اولین کسی که بهم گفت مال و ثروت خوبه اما مهم نیست پدرم بود!

حالا چرا همه این چیزا شده عامل خوشبختیه من!

هرروز یه حرف تازه........باورم نمیشه این مادر منطقی و مهربون منه!باورم نمیشه کسی که حاضر بود همه زندگیشو ببخشه به دیگران حالا داره دم از بدبخت شدن من به خاطر مهریه کم میزنه!

امروزم یه حرف جدید......باید سند خونتون به نام تو باشه!

اونم توسط مادری که ذره ای مال دنیا واسش ارزش نداره....چرا !!!این کارا به خاطر نگرانیشونه!اونا خوشبختیه منا میخوان......میدونم!!اما آیا این طوری من خوشبخت میشم؟!اگه از الان محسنا بزارم تحت فشار و تمام این دو سال و 4 ماه را زیر سوال ببرم خوشبخت میشم!من به با محسن بودن فکر میکنم......به درست کردن زندگیمون با کمک هم......به دست به دست هم دادن به خاطر بهتر شدن زندگیمون!من به زندگی مشترک فکر میکنم....یعنی دیگه من نیستم!منم و محسن......نیمه دیگه وجود من!نیمه دیگه زندگی من!!من به ما شدن فکر میکنم و اونا.......

من به زحمتایی که محسن به خاطر من کشید فکر میکنم.....به خستگیاش....به بیخوابیاش....به اشکاش...به دردای درونش...به نامردی هایی که دید.....به بی معرفتایی که شناخت.....من فقط به محسن فکر میکنم و عشق پاکش!

به محسن و عشقی که به من داره......من به یه زندگی رویایی با عشقم فکر میکنم و اونا....

دوست داشتم توان اینا داشتم که این حرفا را بشنوم اما ذره ای اخم به چهره نیارم و سریع فراموششون کنم!اما نمیتونم......من طاقت این همه دستور و فرمایش و زخم زبونا ندارم!!!من نمیخوام وقتی محسنم میاد واسه به دست آوردن من بزارنش تحت فشار و یه جورایی منا معامله کنن!

کی از قول و قرار من با خدای خودم خبر داره.......کی میدونه من چه کسایی را ضامن خوشبختیم کردم!کی از نذر و نیازای من خبر داره...از اون 14 سکه و ضمانت 14 معصوم!!

امروز مامانم میگفت کاش صداتو ضبط میکردی تا یه روز این حرفا را دوباره گوش میکردی......میدونین یعنی چی!!!یعنی یه روز میبینم بدبختیتا!

اگه یه روز این همه عشق تموم بشه من دنیا را نمیخوام زندگی را نمیخوام.....اون وقت مهریه و خونه و مال و ثروت واسه من چه ارزشی داره!!!

از پسرای فامیلمون با اون ماشینای مدل بالاشون و اون قیافه های نکبت بارشون حالم به هم میخوره.....از خواستگارای اون شکلیم هم همین طور!از اونایی که تو کارخونه ی باباشون صبح تا شب پشت میز میشینن و با دوست دخترای رنگ و وارنگشون حرف میزنن آخرم میان سراغ یه دختر خانواده دار و معصوم بدم میاد!از جشنای عروسی که داماد با کادو دادن سرویس چند میلیونی به عروس میخواد مال و ثروتشا به رخ همه بکشه و به قول خودشون دوست داشتنشو نشون بده بدم میاد!!از زندگی بی عشق بدم میاد.....

من اینا را به کی بگم!میخوام با همشون فرق کنم.....من از این دنیا فقط یه چیز میخوام.....محسن و عشق پاکشو......محسن و صداقتشو......محسن و عشق بی پایانشا!من فقط محسنا میخوام...

من دختر 14-15 ساله نیستم!عشقم هم هوس زودگذر نبود....عشق ما یه عشق آتیشی نیست که زود خاکستر بشه!عشق ما یه عشق واقعیه....

الانم گلایه ای ندارم.....من و عشقم کم تحمل نکردیم حرف و حدیث خانواده ها را!کم سختی نکشیدیم......اعتراضی هم نداریم......به خاطر به هم رسیدن حاضریم هر کاری بکنیم...

نوشتم تا یه کم خالی شم!نوشتم تا یادم بمونه......تا ابد اینا را یادم میمونه!!یادم میمونه.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد