لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

یلداتون مبارک

سلام دوستای گلم....من فردا یه کم سرم شلوغه ونمیتونم بیام نت آپ کنم!!به خاطر همین امشب اومدم اینجا تا پیشاپیش شب یلدا را به همتون تبریک بگم!! 

فردا شب خانواده محسن میان خونه ی ما!!البته رسمه سال اول واسه عروس شب یلدایی میبرن و ....ولی خوب مامان شوهری امسالم واسم کادو خریده!ولی محسن ـ لوس هنوز بهم نگفته میخوان چیا بیارن!!این دومین یلدای دو نفرمونه!! 

بعدا میام از شب یلدای امسالمون مینویسم....... 

اینم دو تا عکس از میز شب یلدای پارسالمون واسه اونایی که پارسال از دوستای من نبودن و عکسا را ندیدن!!(حالا نه  که خیلی مهمه!) خوب من گفتم شاید دوست داشته باشین ببینین!!بد کردم؟!!!

عکس۱ .عکس ۲

 

 ایشالا سال ـ دیگه عاشقای دور از هم این شبا کنار هم باشن!ایشالا!   

 

 

روی گلتون به سرخی انار ، شبتون به شیرینی هندوانه
خنده هاتون مثل پسته و عمرتون به بلندی یلدا

یادی از گذشته ها

یه چند شبه میشینم نوشته های گذشته را میخونم.....خوندن اتفاقات شیرین و گاهی هم تلخی که داشتیم!روزایی که در حسرت یه لحظه با هم بودن بودیم!!روزایی که در انتظار به هم رسیدن بودیم و .......قول و قرارهامون!!با خوندن یه قسمتاییش گریم میگرفت...احساس میکنم خیلی بزرگ تر شدیم!هم من هم محسن....احساس میکنم خیلی کامل تر شدیم و عشقمون خیلی زیباتر شده و مطمئنم چند ساله دیگه با خوندن خاطرات نامزدی همین حسا دارم و احساس میکنم چقدر بچه بودیم!!عاشق نوشته هامم....

  یه خبرای خوبی دارم...البته تا زمانی که قطعی نشه بهتون نمیگم!!در عرض ۱ روز کل زندگی از این رو به اون رو میشه!!همه برنامه ها ممکنه تغییر کنه....واقعا نمیشه هیچ چیزی را پیش بینی کرد!!شما دعا کنید همه چیز خوب پیش بره ...قطعی شد به همتون خبر میدم!! 

*از وقتی من و همسری نمازمونا میخونیم همه چیز خیلی خوب شده....احساس میکنم خدا میخواد بهمون نشون بده که اگه یه قدم به سمتش برداریم اون چند قدم واسه خوشبختیمون برمیداره!!این دفعه دیگه قول میدم تا آخرش ادامه بدم....خدایا خیلی عاشقتم!!خیلی ماهی خیلی خوبی...شکرت خدا! 

برای همسرم:  

 یکشنبه ۳ آبان ۸۸  

آسمون ابریه،نم نم بارون میاد....انگار اونم دلش تنگ شده!مثل دل من !مثل دل تنگ من!

 دیروز هم آسمون بارونی بود.......این چند روز خیلی بی قراری میکنم.تو هم حال و روزت بهتر از من نیست ۱ ماه بیشتره هما ندیدیم.محسنم دلم عاشقانه واست پر میکشه و تنگه!واسه چشات، واسه وجودت و گرمای دستات واسه شونه هات و بوسه هات........دلم تنگه محسن خیلی تنگ!

(الان بیشتر از ۴-۵ روز نمیتونم دوریتو تحمل کنم!!اون موقع ها عاشق  این بودم که فقط دستت تو دستم باشه...عاشق این بودم که یه لحظه تو پارک کسی هواسش نباشه و من سرمو بزارم رو شونه هات و .....اون موقع ها یه بوسه ی کوچولوی دزدکی برام آخر لذت بود و ...... 

حالا من تو را دارم!!تو کنارمی...راحت و بی دغدغه میبوسمت!!دیگه راحت و بدون هیچ ترسی روزها با هم همیم و .....وقتی فکر میکنم همه اینا یه آرزو بود و حالا به همشون رسیدم غرق لذت میشم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه...خدایا شکرت که ما را به هم رسوندی!) 

  دیشب قبل خواب مثل همیشه باهم یه عالمه حرف زدیم....همیشه همین طوریم اینقدر حرف میزنیم تا خوابمون میبره!!یه شبایی ما هنوز داریم حرف میزنیم و صدای اذون میاد.....موندم حرفای ما کی تمومی داره!!  

  * خیلی قشنگه وقتی زیر سقف اتاقت کنار عشقت بخوابی و در مورد ستاره هایی که از پنجره اتاقت دارن بهت چشمک میزنن حرف بزنی....یه زمانی من و ستاره ها تنها بودیم!!یادمه وقتی شبا با محسن حرف میزدم نگام می افتاد به ماه....همون موقع تو دلم آرزو میکردم ما مال ـ هم بشیم!!انگار ماه منا یاد ـ آرزوهام می انداخت!!قصه من و اتاقم و ماه و ستاره ها خیلی قشنگه...بخوام بگم خیلی طولانی میشه!یه طرف اتاق من سرتاسر پنجرست و شبا وقتی برقا را خاموش کنی ...........دیگه خودتون میدونین چقدر قشنگ میشه!! 

همه اینا را گفتم تا بگم........عاشق اینم سرم رو سینه ی مرد ـ آرزوهام باشه و اون واسم از قشنگیه ماه حرف بزنه......اونم تو اتاق ـ پر از خاطره ام!ااونم با خیال راحت که این مرد محرم منه و خدا خودش خواسته الان کنارم باشه....این یعنی خوشبختی!!

 

روزهای غم انگیز پاییزی

دلم میخواست بیام بنویسم ولی خوب چند روزیه اصلا حال و حوصله نوشتن نداشتم!اما امروز خیلی دلتنگ اینجا شدم و اومدم تا چند خطی بنویسم شاید یه کم آروم بگیرم!!امروز رفته بودم بیرون هوا عجیب گرفتست...تموم خیابونا پر از برگای زردن!!قشنگه ولی من تو این حال و هوا دلم خیلی میگیره!مخصوصا وقتی یه غم خیلی بزرگ تو دلت سنگینی کنه.....چند روز پیش ۳ نفر از اقواممونا تو تصادف از دست دادیم!!روزای سختی بود......نمیخوام زیاد در موردش حرف بزنم چون میدونم باز گریم میگیره و ....ازتون میخوام واسه آمرزششون دعا کنید! 

امسال تاسوعا عاشورا من رفتم شهر همسری!آقاییه گلم نذر داره هر سال این دو روز سقا باشه!!الهی قربونش برم با لباس سقایی و اون شال گردن سبز و ....خیلی معصوم و دوست داشتنی شده بود!!حال و هوای عجیبی بود.....یه چند وقتی بود خیلی از معنویت دور شده بودم!!محسنم همین طور.....ولی حالا دوباره خودمونا به خدا نزدیک میبینیم!!من واسه خودم اعتقادات خاصی دارم!!فقط کارهایی را قبول دارم که خودم باورشون دارم و عقل و منطقم بهم میگن درستن!!!دیگه نمیخوام تو خوندن نماز تنبلی کنم ....چون باورش دارم و بهم حس آرامش میده!!چون به خدا نزدیک ترم میکنه و مجبورم روزی چند بار شکرش کنم!

نمیدونم این نذری های امام حسین چی داره که اینقدر با برکته!!!اون دو روز هر چی هوس میکردم همون موقع به دستمون میرسید!دلم شوله زرد میخواست که اونم اخر شب جاری  خانوم واسم اورد و گفت اینا بهم دادن واسه تو نگه داشتم!!  

همسری آخر هفته را اینجا بود....امروز رفت تا به کاراش برسه!!

 

همخونه نوشت:نمیدونم چرا این روزا این طوری شدم.......دوست دارم زودتر بریم زیر یه سقف!دوست دارم فقط من و همسری باشیم........احساس میکنم آرامشا فقط تو خونه خودم پیدا میکنم!!دلم میخواد یه روزی بیاد که همه این دغدغه ها تموم شده باشه و من و همسری تو خونه ی خودممون باشیم!!تنهای تنهااااااااااااااااااااااا!! 

سوال نوشت:بچه ها اگه کسی دبیرستانشا فنی حرفه ای گذرونده باشه (پیش دانشگاهی نخوندن دیگه)حالا بخواد همون رشته را دانشگاه آزاد شرکت کنه باشد چکار کنه!!؟کنکور داره؟همون کاردانی پیوسته میشه؟(خواهشا کمک کنید!) 

پ.ن:بچه ها سریال جاودانگی را از شبکه ۳ میبینید؟؟؟هر کس منا خوب ـ خوب میشناسه میدونه چرا اسم این سریالا آوردم!!!هر کی حدس زد این سریال کجاش به من مربوطه؟

 برای همسرم: 

عزیز دلم این چند روز خیلی بهونه گیری میکردم!!اصلا حالم خوب نبود......اصلا بهت نمیرسیدم و همش غر میزدم!!گاهی اوقاتم که یه گوشه میشستم و گریه میکردم!الان که فکر میکنم میبینم چه دختر بدیم!!آخه چند باری هم الکی دعوات کردم و سرت داد زدم!ببخشید گلم...ممنون که درکم میکردی!!خوشحالم که اینقدر فهمیده ای!!یه دنیا دوستت دارم مرد ـ خوبم!

 

 دردهای من دیازپام نمی خواهند

مُسَکن ِ بوسه هایت ...

عـجــــــــــــــــیــب
...
...
آرامـم می کند !

التماس دعا

دیشب دل هر دومون گرفته بود.....نمیدونم چی شد ولی با شنیدن صدای مداحی از تلویزیون اشکم دراومد!!گاهی دل آدم خیلی پره و منتظره یه بهونست که گریه کنه!!همسری هیچی نگفت.......بغلم کرد و گذاشت راحت گریه کنم!!وقتی خوب خودمو خالی کردم برگشتم و دیدم صورتش از اشک خیسه!!عاشق این دل ـ نازکیشم!!عاشق قلب پاکشم.....بغلش کردم وقتی اشکاشا بوس میکنم خیلی حال ـ عجیبیه!!دوتایی دعا کردیم......تا نصفه شب با خدا حرف زدیم!!میدونم بنده های بدی هستیم و خیلی ازش دور شدیم......اما دیشب دوباره ۳تایی تو بغل هم بودیم و اشکای هما پاک میکردیم......من و محسن و خدا!! 

میدونم  همسری دلش گرفته بود.....میدونم غرورش شکسته بود....میدونم باید گریه میکرد تا آروم میشد!

 

 

بچه ها اومدم بگم تو این روزا خیلی دعامون کنید.........خیلی خیلی محتاجیم!!!یادتون نره ها!!منم به فکرتونم و همتونا دعا میکنم.فدای همتون.

 

پ.ن:راستی هر کس رمز نوشته هامو نداره و تو پست رمزی کامنت بزاره تا رمزا واسش بفرستم!!

پدر شوهر عزیز ـ من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.