لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

دیدار در شهریور ۸۸

نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت  

خداست که لحظه هارو می سازه.....

لحظه ها با ما چقدر مهربانند....که وقتی کنار هم هستیم آنچنان آرام می گذرند تا ما با خیالی راحت در

 آغوش هم قرار بگیریم.بدون ترس بدون دلهره از گذشت زمان که مبادا تمام شوند...

لحظه ها چنان مهربانند که وقتی در آغوش هم هستیم  گویی در حالت انتظارند و اجازه می دهند به

 شیرین ترین آرزو هایمان برسیم .

لحظه ها بهترینند چون ما را به هم رساندند و خود را فدای ما کردند تا با هم بودن را تجربه کنیم....

آنها خوب میفهمند چه عشقی میان ماست و وقتی جسم های ما از هم دورند لحظه ها با تمام قدرت

 خود می تازدند تا باز ما را به هم برسانند.

لحظه ها  برای  ما  ساخته  می شوند  و آنها هم  در کنار  هم بودن  ما  را آرزو  دارند 

سلام نمیدونم از کجا شروع کنم

امروز من و محسنم بعد ار مدتها همدیگرا دیدیم و حدود 7 ساعت پیش هم بودیم!

امروز صبح ساعت 11 محسن رسید شهر ما.من بهش گفتم بره جای همیشگی تا من  برم .مامانم در جریان بود و قبلش رفته بود اونجا تا با محسن صحبت کنه وقتی رفتم و دیدم اونجاست جا خوردم دیدم به به دارن گل میگن و گل میشنون!گفتم مامان تو اینجا چکار میکنی؟گفت ای دختر بد آدم این قدر دیر میاد !آخه مامان ماه هاست اصرار داره از نزدیک با محسن آشنا بشه.خلاصه مامانم سفارشات لازم را کرد و رفت.به قول خودش فقظ خدا میدونه تو دلش چه خبر بود!آخ که چقدر محسن مظلوم شده بود روش نمیشد سرشا بگیره بالا.مامانم 37 سالشه و همه فکر میکنن خواهریم.

وقتی مامان رفت به محسن گفتم چیه آقای م... مظلوم شدی؟!وای که دلم واسه شیطونیات یه ذره شده!

یه جای خلوت پیدا کردیم و ...و اما قسمت اصلی ماجرا:

من و محسن امروز صیغه محرمیت را به مدت 1 سال و مهریه قرآن و 14 شاخه گل رز سفید خوندیم و به هم محرم شدیم.(این موضوع را وقتی محسن سرباز بود فهمیدیم و 7 ماه در مورد صحتش تحقیق کردیم و مطمئنیم کارمون درسته)

خیلی صحنه بامزه ای بود هر دو لی لی میکردیم و عین بچه ها ذوق میکردیم بعدش یه جشن 2 نفره گرفتیم تنها خوراکیمون میوه هایی بود که من برده بودم!مشغول صحبت بودیم دست منم مثل همیشه از اول تا آخر تو دست محسن بود که یهو دیدیم یه دختر بچه ی 7-8 ساله بالا سرمون وایساده گفت:یواشکی اومدین اینجا؟!برم یه مامان باباهاتون بگم؟!

محسن یه کم سربه سرش گذاشت و کلی خندیدیم.در مورد مشکلمون حرف زدیم و من بهش گفتم فکرم چقدر خراب شده با منطق همیشگی باهام حرف زد و حقیقت را با نگاه تو چشام و قسم جون جفتمون بهم گفت.ساعت 2 رفتیم رستوران ناهار بخوریم رستورانی که اولین دیدارمون اونجا بود و کلی ازش خاطره داریم.محسن خیلی گرسنه بود اینقدر بامزه غذا میخورد که من فقط دلم میخواست نگاش کنم.ساعت 3:30 بود که صاحب رستوران گفت اگه میشه زحمتا کم کنید تعطیله!(یعنی بیرونمون کردن)باز رفتیم همون پارک همیشگی یه جای دنج باحال پیدا کردیم محسن یه کاپشن همراش بود اونا پهن کردیم و 2-3 ساعتی اونجا بودیم.ساعت 6 به محسن گفتم بهتره بری داره شب میشه.مثل همیشه خدافظی سخت و همراه با دلتنگی بود.

برای محسن:

امروز یه روز خیلی عجیب بود واسم

هیچ وقت اون لحظه ها را فراموش نمیکنم نمیدونم اشکام به خاطر چی رو صورتم بودن نمیدونم چرا تو ازم میخواستی بغض نکنم و راحت گریه کنم

یه حس خاصی بود به تو و عشق پاکمون ایمان داشتم به اینکه تا ابد مال همیم و به اینکه دست کسی تو دستمه که با تمام وجود میپرستمش به اینکه سرم رو شونه کسیه که قراره یه عمر تیکه گام باشه به اینکه کسیا میبوسم  که اولین بوسه عشقا رو لبای او زدم و قسم خوردم تا آخر عمر کسیا جز اون عاشقانه نبوسم...همه اینا را قبول داشتم ولی اشکام.....وقتی تو اشکاما پاک میکنی دوست دارم تا ابد گریه کنم تا نوازش دستاتو رو صورتم حس کنم!بار اولی  که دیدمت نگات خیلی عجیب بود هنوزم همین طوره وقنی نگام میکنی جرات خیره شدن تو چشای دیوانه کنندت را ندارم اصلا زبونم بند میاد!چشای تو باهام حرف میزنه وای که چقدر عاشقشونم

به خاطر همه چیز ممنون

هدیه ای که واسم آوردیا خیلی دوست دارم و مثل همیشه واسم ارزش زیادی داره

خبر رسیدنتو دادی و قرار شد هر دو امشب زودتر بخوابیم منم واقعا خوابم گرفته آخه مثل همیشه قبل اومدنت نتونستم درست بخوابم

برای خدا:

خدای مهربون به خاطر همه ی لطف و مهربونیت شکر

خدای شکرت که یه بار دیگه روزم در کنار عشقم سپری شد و با وجود سایه محبت بی دریغت همه چیز به خوبی گذشت

خدایا شکرت به خاطر وجود این آرامش دوست داشتنی

خدایا شکرت که تو همیشه باهامونی و هوامونا داری

خدایا کاش ما را ببخشی

خدایا خیلی دوستت دارم

سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد