لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

خدایا کمک!

تو بگو یه خط............بگو یه جمله!همونم آرومم میکنه!من موندم اونایی که اصلا نمینویسن چطور زنده ان!چطور دق نمیکنن!نوشتن منا خیلی آروم میکنه.... خیلیییییی!  

عاشق کیبوردمم!قربونش برم حتی فارسی هم نداره...همه را حفظم!اما باهاش راحتم.... 

 

دلم گرفته!سردرگم و بلاتکلیفم! 

کاش خدا ما را محتاج هیچ کس نکنه!کاش خدا کمکمون کنه تا من و محسن بتونیم بدون حمایت خانواده ها زندگیمونا بسازیم!اگه اونا بخوان ما اول زندگی همه چی داریم...اما من نمیخوام!دوست دارم همه چیا خودمون به دست بیاریم!

خدایا کمکمون کن........ 

احساس تنهایی میکنم.... 

 *مثل همیشه اینقدر قشنگ حرف زدی که آروم شدم!گفتم من تا پس فردا میمیرم ...بهت احتیاج دارم دارم اینجا دق میکنم!گفتی فردا میام حالا بخند تا من از غصت نمردم! 

تو همه زندگیه منی......همه زندگی! 

*اون هفته یه فرم استخدام واسه همسری میل کردم امروز بهش زنگ زدن بره واسه مصاحبه!هنوز جواب ندادن...دعا کنید!

موسیقی+عاشقانه هامون

وقتی نگات میکنم دلم میسوزه....غصم میگیره!نمیدونم به خاطر تنهاییه توست یا بی وفاییه خودم!یا اون روزا میافتم....یاد روزایی که فقط من بودم و تو!یاد زمستون ۸۴!یادته؟!اون روزا من و تو همیشه با هم بودیم...قرار بود با کمک هم یه کار ـ بزرگ انجام بدیم!من بهت وابسته بودم...هرروز عشقمون به هم بیشتر میشد!با کمک تو صدای دلما آزاد میکردم....گاهی این صدا میشد یه فریاد از ته دل!من سبک میشدم...این آرامشا دوست داشتم!ما کم کم از هم دور شدیم...همش تقصیر کنکور لعنتی بود!تازه داشتم با برادرت آشنا میشدم...گرچه اون خیلی اذیت میکرد!صداش گاهی خیلی ناهنجار بود...آخه هنوز خوب با هم دوست نشده بودیم!بینمون فاصله زیاد بود...اما این فاصله روز به روز بیشتر شد و ....... 

بعدش دیگه یه آقا پسر ـ گل گلاب جیگر طلا اومد و منا واسه همیشه از شماها جدا کرد!همه روح و جسم و احساسات من شد مال ـ خودش!حتی اجازه نمیداد من دیگه بهتون دست بزنم از بس دوسش داشتم همه زندگیمو گذاشتم واسه اون!حالا اون جای خودشو پیدا کرده و خیالش راحته که جاش امنه!به خاطر همین من فرصت اینا دارم که دوباره بیام سراغ شما... 

آره...درست شنیدی...من دوباره میخوام شروع کنم!گیتار عزیزم...ویولن نازنینم...سلام! 

دوباره ثبت نام کردم کلاس ویولن!با عشق تمرین میکنم...من میتونم!میخوام برم دنبال کارای مدرک گیتارم!دوست دارم این سازا آموزش بدم! 

میدونم یه کم جا خوردین.....من همیشه با سازام حرف میزنم!اونا تو روزای تنهایی همدم خیلی خوبی واسم بودن!باید قدرشونا بدونم دیگه.... عاشق آ ک ا دم ی  گ و گ و ش م!

همسری ۴ شنبه شب اومد...این چند روز همه چی عالی بود!اینقدر عشقولی بودیم که ظرفیت عشق قلبامون پر شده بود و داشت سرریز میکرد! 

زندگانی همچنان مشکل و پردردسر میگذرد...هرروز یه فکر جدید!دیگه خیلی چیزا را بیخیال شدم..مثلا اینکه حاضرم تو شهر همسری زندگی کنم فقط محسنی یه کار مناسب و پردرآمد پیدا کنه من هر جا باشه باهاش میرم!  

برای همسرم: 

بازم مثل یه جوجه کوشولو گم شدم تو بغلت....خودمو لوس میکنم و میگم محسن دوسم داری...بوسم میکنی و میگی آره عزیزم! 

-چند تا دوسم داری؟ 

-خیلی خانومم. 

-خیلی یعنی چقدر؟ 

-خیلی یعنی زیاااااااد 

-خوب زیاد اندازه چی میشه؟از خود ـ من گنده تره! 

-آره فدات شم خیلی گنده تر 

-یعنی از خونمونم گنده تره....از خونه ما و شما و عمه فاطینا هم گنده تره! 

-آره گلم از همه اینا گنده تره!  

-خوب یعنی چقدر؟ 

-یعنی اندازه همه دنیا!  

-تو منا اندازه همه دنیا دوست داری؟!چقدر کم! 

-نه عزیزم کم نیست خیلی زیاده...میدونی همه دنیا یعنی چقدر! 

-آره میدونم یعنی اندازه تو! 

-من؟! 

-آره دیگه...همه دنیای من تویی!پس دوست داشتنتم اندازه خودته! 

-دیوووووووونه...بگیر بخواب دیگه!من تو را خیلی خیلی دوست دارم!عاشقتم عزیززززززم.میپرستمت... 

 

میدونم گاهی از بس حرف میزنم کلافه میشی...اما خودتم میگی عاشق این حرف زدنتم! 

ساعت ۱۲ ظهره و میخوام به زور بیدارت کنم!محسن تا ۳ میشمرم بلند نشی من میدونم و تو! 

۱.............۲............۳ حملهههههههه!(بوووووووق) 

-محسن بلند شو دیگه! 

۱...۲...۳حملهههههههههههه! (بووووووووووووق)داری کم کم بلند میشی.... منم هول میشم...

۱.۲.۳حملههههههههههههههه 

دیگه نمیشمرم فقط بغلتو میخوام!همش بهونه بود عشقم.....

یا امام رضا(ع)

دیروز فکرم خیلی درگیر بود!یه جورایی خیلی به هم ریختست همه چی! اصلا یادم نبود تولد امام رضاست....زدم یه شبکه داشت حرم امام رضا را نشون میداد!دلم لرزید...تو دلم آشوب بود!یهو بغض گلوما گرفت...گفتم یا امام رضا دلم داره واست پر میکشه ما را تنها نزار!یا امام رضا کمکمون کن...

آخر شب مامانم اومد پیشم گفت یکی دو هفته دیگه با بابات میخوایم بریم مشهد تو هم میای؟! 

بغض داشت خفم میکرد...باورم نمیشد!نمیدونم قسمت بشه برم یا نه...ولی اگه آقا بطلبه حتما میرم!با محسن میرم..... 

الان حال و هوای خونمون خیلی بد بود...گاهی پیش میاد دیگه!دلم گرفته بود اومدم اینجا چشمم افتاد به این کامنت:  

 

 سلام.عیدتان مبارک.
یه حدیث  از امام رضا(ع)هدیه از طرف من به شما:
قالَ (علیه السلام): لَتَأمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ، وَلَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْکَرِ، اَوْلَیَسْتَعْمِلَنَّ عَلَیْکُمْ شِرارُکُمْ، فَیَدْعُو خِیارُکُمْ فَلا یُسْتَجابُ لَهُمْ
فرمود: باید هر یک از شماها امر به معروف و نهى از منکر نمائید، وگرنه شرورترین افراد بر شما تسلّط یافته و آنچه که خوبانِ شما، دعا و نفرین کنند مستجاب نخواهد شد.
نمیدونم تا حالا دونفره رفتید حرم امام رضا یا نه اخ چه کیفی میده دست عشقت تو دستت باشه و زیارتنامه بخونی اونموقع هستش که احساس میکنی کسی هست که مواظب عشقتون آسمانیتون باشه که مشکلات زمینی خللی توش وارد نکنن.
یاعلی[گل] 

 

دیگه از بغض خبری نبود...همش گریه بود!نمیدونم چمه فقط میدونم دلم میخواد برم پابوسش...یه عالمه بغض تو گلومه که میخوام برم همشو اونجا خالی کنم! 

میخوام برم باهاش حرف بزنم....حرفایی که به هیچ کس نگفتم! 

دعا کنید منا لایق بدونه!یا امام رضا...

 

احوالات من و همسری

ساعت ۵ بعد از ظهر جمعه است!ما ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدیم ولی همسریه همیشه خفته ی من الان دوباره خوابش برده!همچنان با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکنیم....بابا هنوز موفق نشده کارخونه بخره!دلم خیلی خیلی شور میزنه...این هفته رفتیم چند تیکه از طلاهای سر عقدمونا خریدیم!همش میترسم کار محسنی و خونه جور نشه و عروسیمون عقب بیفته!دارم از نگرانی میمیرم....اما چکار کنم که وقتی با همسری تنها میشیم همه چی یادمون میره!شبا تا صبح با هم حرف میزنیم و میخندیم...گاهی وسط شوخیا و خنده ها غصم میگیره و میگم محسن من و تو چه بیخیالیم!همسری بازم میخنده و میگه درست میشه عشقم...تو فقط غمگین نباش خدا بزرگه!  

البته گاهیم کم میاریم میزنه به سرمون و میفتیم به جون هم...یکی اون میگه یکی من!دعوامون میشه ...بزن بزن...همین طوری که همدیگر را میزنیم یهو گریمون میگیره هما بغل میکنیم و بوس میکنیم و میخوابیم!(تا حالا این جوریشا دیدین؟!)

نمیدونم....شاید خواست خداست که ما تو این ۱ سال زندگیه آروم و بی دغدغه را تجربه نکنیم...همش استرس و نگرانی...همش فکر و خیال آینده...همش سرزنش خانواده ها و ....... 

من به همسری دلداری میدم اون به من!نمیدونم خدا جون....هر طور خودت صلاح میدونی ولی آخه چرا خوشبختیمونا کامل نمیکنی! بچه ها واسمون دعا کنید دیگه.... 

مامان همسری گفته اگه کار محسن شهر شما جور بشه من واستون اونجا خونه میخرم!پس الان فقط مشکل کاره....کارم که دست باباست....پس باید کارخونه مناسب پیدا بشه تا بابا بخره!پس شماها باید دعا کنید یه نفر بخواد کارخونشو بفروشه ....دعا کنید دیگه!  

این دفعه من اولین درآمد زندگیما به دست آوردم!حالا بگین چطوری...داشتیم با همسری از شهرشون برمیگشتیم شهر ما.همسری ۲ تا مسافر سوار کرد...(زدیم تو کار مسافر کشی)اما خوب خیلی خسته بود و خوابش میومد!به خاطر همین بقیه راه به من سپرده شد اونم شب تو جاده!البته من که کارمه ولی دیگه نه با مسافر!ما ۲-۳ ساعت رانندگی کردیم ..آخرشم اون دو تا(زن و شوهر بودن)کرایه را دادن به من!وای اینقده حال داد منم پول درآوردم خوب! 

برای همسرم: 

دیشب اومدم دارم دستتو باز میکنم خودمو تو بغلت جا بدم میخندی و میگی مثل مرغ میمونی...میای بری تو لونه!خیلی بامزه بود...همش میومدم طرفتو میگفتم دوباره مرغ شدم دستاتو باز کن! 

دیروز ۱۴همین ماهگرد ازدواجون بود.....  

دوستت دارم.

خاطرات سفر+تاریخ عروسی

سلام دوستای عزیز و دوست داشتنیه خودم 

ما شنبه از سفر برگشتیم...باورتون نمیشه اگه بگم تمام این چند روز بعد از سفر را خواب بودیم!دیروز همسری رفت خونشون و الان باران خیلی دلش تنگه! 

آخه تابستون همش با هم بودیم دیگه ،دیشب خیلی سختم بود تنهایی تو اتاقم بخوابم...واسه اولین بار میترسیدم...خیلی دلگیر بود!ولی خوب محسن قول داده زودی بیاد، احتمالا فردا پس فردا اینجاست! 

از سفر بگم که فوق العاده بود.ما بودیم مادرشوهر و پدرشوهر و داداش و زن داداش محسن و پسر گلشون!(اگه محسن بفهمه کلمو میکنه)آخه تازگیا خیلی به سینا حساس شده!هی به محسن گفتم جلوی این بچه ملاحظه کن...هر رفتاری محسن میکنه اینم در مقابل من انجام میده!هر چند دقیقه یه بار بوس میخواد و ....خلاصه الان هممون داریم کاری میکنیم تا اون بیخیال زن عموش بشه(پناه بر خدا) 

خوب همسفری با خانواده همسری عالی بودن راستی پسر خواهر محسنی هم با ما بود و با دلقک بازیای اون همش خنده به کار بوداااااا!فامیلای محسنی هم که یکی از یکی دیگه بهتر
!وای که چقدر اینا مهربون بودن...همشون کلی هدیه به من دادن...روستاهاشون اطراف منجیل و زنجان بود...آب و هوا توپ!خونه هاشون همه مثل خونه های شمال و رو بلندی همه جا سبز و ...پر درخت زیتون!شغل اصلیشون زیتون پروری بود دیگه!به اندازه ۱ سال هممون زیتون بهمون دادن!(آخ جون)همش به مهمونی و گردش بودیم...سوار الاغ شدیم سوار تراکتور شدیم و شیر دوشیدم ،زیتون چیدم!یاد گرفتم دیگه!(چرا که نه؟!!!)خیلی حال میداد...من و جاری جونم که هرروز کلی خوشگل موشگل میکردیم  و کلی عکس میگرفتیم!۵۰۰ تا عکس تو این سفر گرفتیم...عالی شدن!مخصوصا عکسای من و همسری!خیلی اونجاها قشنگ بود کاش میشد ما هم اونجا زندگی کنیم...حالا همسری قول داده پولدار شدیم اونجا باغ بخره و تابستونا کوچ کنیم اونجا!ای خدا همسری  را پولدار کن،خیلی قولا به من داده! 

هر شب تا نیمه های شب تو ایوون خونه های خوشگلشون میشستیم و صبحا یه صبحونه ی محلیه عالی!میتونم بگم بعد از اولین سفر من و همسری(شمال ۸۹)این سفر بهترین سفر عمرم بود! 

وقتی میخواستم برم مامانی کلی سفارشم کرد و گفت اگه قرار شد از محسن جدا بخوابی غر نزنیا(آخه اخلاق ما دو  تابچه ی لوسا میدونه)گفتم با وجود اینکه تا صبح بیدارم چشم!اما اونا خودشون درک کردن و به من همسری اتاق جدا دادن!آخ که چقدر جاریم اذیتمون کرد و همش میگفت فرق گذاشتن و من حسودیم میشه(البته به شوخیا)البته فقط سه شب جدا خوابیدیم و بقیه شبا با داداشینا تو یه اتاق خوابیدیم و که کلی خوش میگذشت و تا صبح همگی حرف میزدیم و میخندیدیم! من و همسری یه شب خیلی رویایی و قشنگ هم داشتیم که تا آخر عمر یادم نمیره! 

اینم خلاصه ای از خاطرات سفرمون... 

زهرا جون حالا دیدی خدا پارتی بازی نکرد...قضیه خرید کارخونه بهم خورد!فروشنده پشیمون شد باباینا دنباله خریدن اما همش یه مشکلی پیش میاد!تو ر خدا دعا کنید بابا بتونه یه کارخونه ی مناسب بخره...خیلی استرس داریم هممون!دعا کنیدااااااااااااااااااا! 

راستی اینم بگم امروز شوهر عمه ی محسن (همون که ما  تو هفته پیش رفتیم خونشون،البته ناتنیه)فوت شده و خانواده محسنم دوباره باید برگردن زنجان!حالا نمیشد تا ما اونجا بودین این بیچاره فوت میکرد مامان بابای محسن نخوان این همه راه برگردن اونجا! 

و اما........بچه ها الان چند وقته میخواییم تاریخ عروسی را معین کنیم!میخواستم ۱۴ مرداد بگیرم که ماه رمضونه!۱۴ شهریورم میشه ۳شنبه.به خاطر همین فعلا ۵شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ تایید شده!چون اون تالاری که من میخوام خیلی شلوغه و از الان باید رزرو کنیم. 

همین دیگه...همه خبرا را دادم.محسن میگه من خیلی فوضولم حرف تو دهنم بند نمیشه!آره؟
 

برای همسرم: 

یه چند باری تو سفر اشکمو درآوردی...البته میدونم حساسیت منم باعث میشد...ولی خوب خودت قبول کردی اشتباه میکردی و گذشت! 

دیروز خیلی قولا بهم دادیا...برای بهتر شدن زندگیمون!امروز به چندتاییش عمل کردی!مرسی جیگر من!دوستت دارم و دلم واست یه ذره شده!