لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

اولین خواستگاری(۸ فروردین ۸۹)

نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 11:33 شماره پست: 69

  بعدا نوشت:

سلام بچه ها...یه مشکلی واسه من و محسنم پیش اومده!!اومدم ازتون خواهش کنم واسمون دعا کنید...میدونم حل شدنیه اما یه کم زمان میبره!امروز قراره اگه خدا بخواد محسنم وام بگیره ...بچه ها دعا کنید وام محسنم جور بشه.(اگه این مشکل برطرف نشه راضی کردن آقای پدر سخت میشه)

من شنبه-یکشنبه با مامان و بابا میرم شهر محسنینا!بابا میخواد تحقیق کنه درموردشون....بعدشم با محسن صحبت کنه! واسه اینم دعا کنید....

پ.ن:نمیدونید چه روزای قشنگیه....امیدوارم تجربش کنید!

هر کسی رمز نداره بگه تا واسش بزارم.....

بعدا نوشت:آجی تینای گلم زحمت درست کردن قالبمو کشیده........دستت درد نکنه عزیزم!جبران میکنم!


سلام دوستای گلم من خواهر ندارم ولی همه شماها را مثل خواهرم دوست دارم....به خاطر دلگرمی ها و دعاهاتون واقعا ممنونم.اگه شماها نبودید من خیلی تنها بودم......همتونا دوست دارم. تصمیم گرفتم خاطرات این روزا را کامل ثبت کنم!بزارید از اولش بگم... جمعه قرار بود خواهر محسن زنگ بزنه خونمون....محسن زنگ زد خونه منم گوشی را برداشتم! محسن:سلام چطوری...گوشی را بده گندت ببینم! (ای بی ادب) مامان و محسن یه کم حرفیدن و بعد خواهرش گوشی را گرفت و قرار واسه یکشنبه گذاشته شد! به قول مامان محسن بچه ها خودشون همه کارا را جور میکنن.....اونا فقط نقشه های ما را اجرا میکنن! هیچ حرفی درمورد خواستگاری بین من و بابا ردوبدل نمیشد...اصلا به روم نیاورد اما میدونستم بیشتر وقتا با مامان دارن حرف میزنن! یکشنبه صبح ساعت 8 محسن بیدارم کرد و گفت حرکت کردن... بابا:چرا اینقدر زود بیدار شدی؟!من: خوب خوابم نمیبره اشکالی داره!!! یه لحظه رفتم تو اتاق.....بابا خطاب به مامان:چیه از ذوقش اینقدر زودبیدار شده!!! (البته با خنده) از محسن پرسیده بودم چی بپوشم خوششون بیاد!تصمیم بر این شد که کت دامن بپوشم!بنده هم یه کت دامن آبی سفید را انتخاب کردم!یه شال ظریف سفید هم انداختم رو سرم با یه آرایش ملایم مامان:این چیه پوشیدی !عین عروسا شدی....اون وقت میگن چقدر ذوق زدست از الان خودشو عین عروسا درست کرده برو عوضش کن! لباس بود که از کمدم میریخت بیرون آخرسر هم یه کت دامن قهوه ای پوشیدم که اصلا راضی نبودم از خودم! ساعت 9:45محسن زنگ زد و یه بار دیگه آدرس خونمونا پرسید...بعدم من از پشت پنجره ماشینشونا دیدم.محسنم هم پیاده شد و من یه لحظه دیدمش! مادر و خواهرش و دختر خواهرش(10-12 سالشه)اومدن تو خونه اما محسن و دوستش رفتن! اول کلی بوس بوسی کردیم و بعدش فقط نگاه بود! آخ که چقدر منو نگاه کردن دیگه داشتم میمردم از خجالت! مامان جان زخمت چایی را کشید و کم کم زبون همه باز شد مگه خواهر محسن و مامان من فرصت میدادن و من و مادر شوهر جان هم حرف بزنیم!دو تا پر حرف افتاده بودن به هم.....منم همش نگام به ساعت بود و جوش میزدم که پس چرا از من و محسن هیچی نمیگن!!! مادر شوهر جان خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.....از این زنای خوش اخلاق که همش قربون صدقه عروس میره(دوستشان میدارم)خواهر شوهر جان هم یه کم شبیه محسن بود رنگ چشاش.....از اون هم خیلی خوشم اومد.بیچاره از مشهد به خاطر محسن اومده بود!رعنا(دختر خواهر شوهر)هم که ساکت نشسته بود و فقط به بنده نگاه میکرد! مامانش گفت بهش گفتم تو نمیخواد بیای...گفت من اصل کاریم. کم کم صحبت ما شد! بحث رسم و رسوم و مهریه و این چیزا......مهریه من که معلومه!البته از خانواده محسن کسی چیزی نمیدونه فقط مامانم بهشون گفت ما برخلاف بقیه فامیلامون از مهر زیاد خوشمون نمیاد.منم که به خاطر عهدی که با خدا بستم سر خوشبختیم...محاله بیشتر از 14 تا سکه مهر کنیم! (قابل توجه:به اندازه کافی تو گوشم خوندن که پشیمونم کنن...بی فایدست ) تا 11:30 حرف زدیم بعدم محسن زنگ زد که برن دیگه.....دوباره مادر شوهر جان منو بوس بوسی کردن.....منم تا دم در رفتم و سریع دوویدم پشت پنجره تا محسنا ببینم !مامان و امیر هم رفتن تا دم ماشین دنبالشون.اس دادم به محسن:من فقط عاشق اینم پشت پنجره بشینم حواست به من نباشه دزدکی تو را ببینم شیشه هامون رفلکسه و من بی دردسر محسنا دید میزدم اونا منو نمیدیدن! بعد چند دقیقه که رفتن اس محسن رسید محسن:در چه حالی عروس خانوم من:خوبم ازدواج من(اینو جدیدن به هم میگیم)چه خبر؟خوششون اومده؟! محسن:مگه میشه ناناز منو نپسندن! من:بلههههه دیگه! رسیدی بزنگ همشو واسم تعریف کن چی گفتن! محسن:خیلی نامردی خوب یه کاری میکردی منم ببینمت! من:خوب نشد دیگه......دلت بسوزه من عشقمو دیدم!تو ندیدی که.... محسن:باشه یکی طلبت! ظهر محسن زنگید و گفت اونا خوششون اومده و همه چی حله ظهر که بابا اومد از اتاق رفتم بیرون بابا:لی لی لی....به به عروس خانوم منم جلوی چشامو گرفتم بابا:مثلا خجالت میکشی اصلا بهت نمیاد....(توجه:بابای من خیلی جوونه و اینقدر شوخه که من نمیفههم کی حرفاش جدیه!خیلی هم با هم راحتیم) منم اخمای شبای پیشش یادم رفت و ... من و مامان هم که حسابی ازشون واسه بابا تعریف کردیم.باورم نمیشد اما بابا خیلی منطقی برخورد کرد...از همه چیشون پرسید و قرار شد به زودی بره واسه تحقیق! بماند که چقدر سر به سر من گذاشت. دیشب میگه تو نمیخوای بیشتر فکر کنی(آخه مامان به بابا گفت ما چند ماهه آشنا شدیم و زیادم با هم نبودیم و فقط چند باری واسه آشنایی صحبت کردیم)نمیخواد یه مدت باهاش باشی بیشتر بشناسیش؟ من:نه بابا جون....من فکرامو کردم اگه شما راضی باشین من حرفی ندارم! بابا:اگه من ناراضی باشم چی؟! من:بابا تصمیم عوض شد بهتره یه کم دیگه فکر کنم! بابا:عجب دختریه هااااااا! مامانم به آقاجون و مادرجون(پدری)گفته چون بسیار ازشون میترسیم به دلیل اینکه خیلی متوقع میباشن و اگه بفهمنن بهشون نگفتیم ناراحت میشن....برخلاف تصور من خیلی خوب با این قضیه برخورد کردن و مشکلی نیست! تا الان همه جی عالی بوده....فقط از عموم میترسم...بابا و عمو هم که بدون اجازه هم آب نمیخورن اونم که به شدت مخالف ازدواجه منه!اگه این یکی هم به خیر بگذره دیگه مشکلی نیست.... چرا یه مشکل دیگه هم داریم!محسن و خانوادش معتقدن زمان عقد نباید زیاد شلوغش کنیم خوب نیست همه جمع بشن....اما ما رسممونه سفره عقد میچینیم و همه را دعوت میکنیم.....حالا موندیم چکار کنیم!!!!آخه به احتمال زیاد اگه خدا بخواد کارامون جور بشه فعلا عقد میکنیم بعد سر صبر جشن نامزدی میگیریم(تابستون) بعدشم که چند سالی نامزد میمونیم تا درسامون تموم بشه!بعدم عروسی میشیم... دیشب هم کلی با محسنی حرف زدیم......خیلی دوست داریم این روزا زودتر بگذره!اما تصمیم گرفتیم زیاد عجله نکنیم! پ.ن:آجی ثنای مهربونم این روزا اگه تو نبودی خیلی تنها بودم.....همیشه با حرفات آرومم کردی!به خاطر همه چیز ممنونتم عزیزم بقیه هم همین طور......از دعاتون ممنون بچه ها!امیدوارم همتون به عشقتون برسین و خوشبخت بشین....بازم منا فراموش نکنین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد