لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

دیدار در اسفند ۸۸

نوشته شده در جمعه بیست و یکم اسفند 1388 ساعت 21:44 شماره پست: 66

سلاملکم

اینقده حرف دارم نمیدونم از کجا شروع کنم......شرمنده فکر کنم خیلی طولانی بشه...

اون شبی که قرار بود صبحش برم تهران ساعت ۴ خوابم برد۵:۳۰ هم که بیدار شدم..با محسنم سر راه قرار داشتم ساعت ۷ بهش زنگیدم تا بیدار بشه که گفت من آماده شدم!(چه زرنگ)بعدشم که چون وقت داشت رفت برون صبحونه حلیم بخوره!یکی از همکلاسی های قدیمیم هم با شوهرش تو اتوبوس بود سر راه که محسن سوار شد نزدیکای من جا نبود......اما دلم نیومد همون عقب بشینه (دیگه زدم به سیم آخر)دوستم رفت یه جای دیگه و محسنم اومد کنار من نشست اصلا نفهمیدم چطوری به تهران رسیدیم.البته من یه مشکل جدی داشتم....همیشه اتوبوس بین راه وایمیستاد اما این یکی اصلا توقف نداشت منم دیگه وضعیتم طوری شده بود که نمیتونستم تکون بخورم(دیفونشون کردم محسن و منا را)وقتی رسیدم ترمینال عین جت دیویدم تو دسشویی(واقعا چه نعمتیه)بعدش رفتیم سوار قطار شدیم دوستم میخواست بره هفت تیر من و محسنم هم میخواستیم بریم نیایش تا اونجا محسنم بره پادگانی که قبلا بوده و یه برگه بهشون تحویل بده(به دلیل نیومدن کارتش)نصف راه هم با اتوبوس رفتیم.از بغل محسنم جم نمیخوردم تو اتوبوس هم رفتم قسمت مردونه و با محسن دو تایی وایسادیم تا نیایش!اونجا عزیز دلم رفت تا کاراشا انجام بده و برگرده!منم حوصلم داشت سر میرفت زنگیدم به آجی ثنا و یه کم باهاش حرف زدم....تا دیدم محسن داره از بالای پل عابر واسم دست تکون میده!!یه ماشین گرفتیم و رفتیم طرف پارک ملت!اما یهو محسن گفت خون دماغ شده(به خاطر آفتاب)رفتیم تو بیمارستان شهید رجایی تا صورتشو بشوره.بعدشم دوست منا زنگ زد و با محسن حرف زد اونا رفته بودن فرحزاد......خواست ما هم بریم اونجا که محسن یه جورایی پپیچوندش چون میخواست خودمون تنها با هم باشیم(البته فک کنم اونم فقط تعارف کرد)محسنم از خاطرات دوران خدمتش گفت وقتی تو پارک میشسته و به آیندمون فکر میکرده گفت آرزوش بوده یه روز با هم اینجا قدم بزنیم!کل پارک را قدم زدیم ......آخ که چه لحظه هایی بود!بعدم رفتیم ناهار خوردیم(واسه اولین با بود که منم حسابی پا به پای محسن غذا خوردم)بعد ناهار داشتیم مرغابی ها را نگاه میکردیم که یه صحنه جالب دیدیم(این قسمت شطرنجی میشود)رفتیم تو پارک بچه ها و یه کم تماشاشون کردیم....بعضی هاشون خیلی ناز بودن اما بازم نتونستم مخ محسنا بزنم واسه داشتن بچه ولی قول داد بعد ۷-۸ سال زندگی یه دونه بچه بیاریم!بعدشم رفتیم تو یه آلاچیق یه کم پسته و بادوم و لواشک خوردیم...لواشکا را مامانم درست کرده بود محسنم هم خیلی دوست داشت!گفتم محسن فکر کن من به مامان بگم :مامان محسن خیلی لواشکا را دوست داشت(اصولا زیاد از این سوتی ها میدم)

اونجا هم که حسابی عشقولی شدیم...پارک خیلی خلوت بود و بیشتر دختر پسرا بودن که تو آغوش هم فرو رفته بودن!اما بنده چون خیلی بدم میاد تو ملا عام آدم زیادی جو گیر بشه و تابلو بازی در بیاره محسن بیچاره را کلافه کردم بعدم طی یه عملیات موفقیت آمیز تونستم سرشو کلاه بزارم و از اونجا رفتیممسیر پارک ملت تا میدان ونک را حسابی در مورد آیندمون حرف زدیم...اونجا هم یه کم قدم زدیم و ذرت مکزیکی خوردیم!بعدم من دوباره به دسشویی احتیاج پیدا کردم که شانس تو میدون ونک یه دسشویی درست کرده بودن!آقا ما رفتیم دستشویی.....اما نمیدونید چه خاطره ای شد!اول فکر کردم خرابه و رفتم بعدی اما دیدم اونم همین طوره!دیگه رفتم تا شیر آب را پیدا کردم آخه زیر یه جایی بود باید میکشیدیش بیرون!خواستم بیام بیرون که دیدم در باز نمیشه یه کم فشار دادم دیدم بی فایدس کم کم داشتم میترسیدم که چشمم به یه دست قرمز افتاد!عجب پیشرفته......دستمو گرفتم جلوی چراغ قرمزی که شکل دست بود ۳ تا بوق خورد و بعد در باز شد(آخیش)واسه محسنی تعریف کردم و حسابی خندیدیم.اونجا هم خیلی طول کشید تا ماشین گرفتیم واسه مترو.بعدم محسن منو رسوند ایستگاه قلهک.....قرار بود برم خونه عموم که فهمیدم واسش ماموریت اضطراری پیش اومده و رفته مشهد!به خاطر همین رفتم خونه یکی فامیلامون تو ظفر!خیلی با هم راحتیم.....محسنم منو داد دست فامیلمون و خودش رفت که بره ترمینال!(چه لحظه ی بدی بود)

دیگه خلاصه میگم:

دو روز بعد هم که همش مشغول خرید بودیم با دوستام و فامیلمون.......خیلی خسته کننده بود پاهام درد گرفتههر چی مانتو و کیف هم میدم دوست نداشتم!اما بلاخره همه چی خریدم!اینقدر راه میرفتیم که تا سوار قطار میشدیم همون وسط میشستیم و هرکی رو اون یکی غش میکرد!!ولی با وجود اینا خیلی خوش گذشت!تهران همیشه شلوغه اما این چند روز دیوونه کننده بود.....من که خیلی سختمه و اصلا به این همه شلوغی عادت ندارم!دیشب هم ۱۰ بود رسیدم خونه!محسنم مهمونی بود و خواست منتظرش بمونم تا بره خونه و حرف بزنیم(آخه تو طرحم)منم دیگه داشتم میمردم از خستگی که ۱۲ رسید خونه اما تا ۱ بیشتر نحرفیدیم چون هر دو خسته بودیم!

برای محسنم

میخوام واست از اون لحظه ها بگم.......از بهترین روزی که داشتم!۱۸ اسفند ۸۸ بهترین دیدارمون بود واسه اولین بار با هم تو خیابون قدم زدیم و هر جا دوست داشتیم رفتیم!وقتی تو کنارمی احساس امنتیت میکنم وقتی سوار قطار میشدیم تو دستاتو دور من حلقه میکردی و سفت بغلم میکردی تا همه بدونن من مال توام و کسی بهم نگاه نکنه.......وقتی نمیزاشتی تن یکی تو شلوغی ها بهم بخورده.......وقتی همه جا دستت تو دستم بود و  هر دو حرصی میشدیم و دست همو میبوسیدیم!همه جا احساس امنیت و غرور میکردم......اون دو تا بوسه هیچ وقت یادم نمیره!یکی اون موقع که داشتیم از پارک ملت برمیگشتیم یهو بی مقدمه سرمو بوس کردی و وقتی دیدی دارم با تعجب نگات میکنم گفتی بیخیال اینجا آزادیه!!یکی هم تو پله برقی های قلهک....دیگه شب شده بود.....هیچ کس هم تو پله ها نبود جز من و تو!تو هم گفتی بیا اینم جای خلوت!!!!!!!تک تک لحظه ها تو ذهنمه...وقتی تو میدون ونک منتظر ماشین بودیم تو حواست بهم نبود منم خودمو لوس کردم و گفتم باشه آقا محسن دیگه کم کم داری میری واسه چی نگام نمیکنی.!...گاهی بهم خیره میشدی هر چی صبر میکردم نگاتو برنمیداشتی تا آخر میگفتم محسن بسه!خوب چرا اینطوری نگام میکنی؟!تو هم میگفتی مال خودمه تو چکار کاری؟!وقتی تو نمایشگاه ماشین یه ماشین به اسم جنسیس نشونت دادم و گفتم من از اینا دوست دارم تو هم گفتی میخرم واست فقط یه کم صبر کن!!!!!!منم واست از زندگیمون گفتم این که اگر زن پشت مرد باشه و با هم رفیق باشن به همه چی میرسن درست مثل خانواده من!.......اون وقت قول دادیم تو زندگی همیشه با هم دوست باشیم و واسه بهتر شدن زندگیمون خیالی تلاش کنیم!وقتی نیاز اومددنبالم تا باهاش برم غم همه دنیا اومد تو دلم........همش میگفتم نرو محسن!اما خودمم میدونستم راه دیگه ای نیست.......دوست نداشتم دستام از دستات جدا بشه .....اما رفتی!چقدر سخته دوریت عشقم.....

دیشب میگفتم محسن این روزا بیشتر از همیشه دوستت دارم....واقعا هم همین طوره!ما که خیلی کم همو میبینیم تازه میفمم بودن با کسی که دوسش داری چقدر با ارزشه و عشق چقدر زیباتر و عمیق تر میشه!تو بهترین و مهربون ترینی......

پ.ن۱:آجی ثنای گلم.....دوست جون عزیزم......مینای مهربونم مرسی که به فکرم بودید و اونجا که بودم نگرانم بودید.با دوست جون هم حرف زدم متاسفانه قسمت نشد همدیگرا ببینیم .خیلی دوست داشتم میدیدمش.....همتونا با اینکه ندیدم خیلی دوست دارم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد