لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

خونه همسری+دلخوری

سلام دوستای گلم 

من ۲-۳ روز رفتم شهر همسری کلی خرید کردم یه سری خورده ریز مونده بود که گرفتم واسه اولین بار خوم تنهایی واسه جهیزیه ام وسیله خریدم همیشه با مامان یا عمه بودم ...یکم سخت بود ولی خدا را شکر مورد پسند واقعا شد و همه راضی بودن از خریدام!همسری هم خیلی خسته و کلافه شد پاهای منم جفتش تاول زده و الان عفونت کرده اصلا نمیدونم راه برم کفش تازه خریده بودم پاهامو زد!مادرشوهری هم دو تا قابلمه مسی واسم خریده بود خیلی خوشگلن دوسشون دارم!بابایی هم خدا را شکر بهتر بود.رفتم لباس هم دیدم ولی همشون بهم گفتن عجله نکن بعد از ماه رمضون کلی لباسای جدید میاریم منم دیگه کلا بیخیال خرید لباس و حتی لباس عروس شدم!قرار شد هفته اول شهریور بریم تهران واسه خرید لباسامون!محسن گفت همه کارا را تو ماه رمضون انجام میدیم فقط بمونه لباسامون! 

یه خرس گوگولی هم خریدم واسه رو تختمون خیلی خوشگله!۵شنبه جمعه هم که خونه ما بودیم و مثل هر هفته با بچه ها رفتیم بیرون و حسابی خوش گذشت!دیروزم همسری رفت خونشون و دوباره ۳شنبه میاد که اگه بشه بریم بقیه عکس اسپرتامونا بگیریم! 

دیشب دوستم تنها بود شام ماکارونی درست کردم ۴ نفری با دوستام رفتیم پارک!خیلی خوشمزه شده بود...۴ تا شکمو افتاده بودن به هم!!کلی به غذا خوردن من خندیدن از بس با اشتها میخوردم اونا هم دوباره هوس میکردن!راستی شدم ۵۴ کیلو!ولی دیگه شبا زیاد شام نمیخورم فقط دیشب زیاده روی کردم!همه وقتی بعد از یه مدت میبیننم تعجب میکنن!  

بعدشم رفتیم خونه دوستم تا ۶ صبح گفتیم و خندیدم...خیلی خوش گذشت بعد از مدتها رفتم تو جمعشون البته ۲ تامون متاهل بودیم!یاد اون موقع ها بخیر...حسابی خوش گذشت و الان چشام داره از بیخوابی داغون میشه!

دیشب دوستم تعریف میکرد میگفت یکی از دوستاش ۶۰ کیلو بوده واسه عروسیش از بس استرس داشته و کارش زیاد بود شده ۴۸ کیلو!!وایییییییی!من دوباره لاغر نشم!  

دیشب یه خرابکاری بزرگ کردم....ماشینم پشت ماشین بابام تو پارکینگ بود یه لحظه اصلا هواسم نبود....یهو استارت زدم!!نگو ماشین تو دنده بود ماشین پرید خیلی محکم خورد به ماشین بابام!!دیدم چند تا خط ناجور افتاده رو سپر عقب!!بابامم به این ماشینش خیلی حساسه چند روزم بود اصلا اینا از پارکینگ بیرون نیاورده بود!!به هیچ کس نگفتم!دارم از دلشوره میمیرم خدا به خیر کنه!

برای همسرم: 

دیروز خونه مادربزگم بودیم قبل رفتن اومدیم خونه تا وسایلاتا ببری خیلی عجله داشتی هر لحظه منتظر بودم بغلم کنی و مثل همیشه بوس خدافظی!اما.........رفتی تو ماشین بدون اینکه مثل همیشه یه دل سیر بغلم کنی و بگی باید واسه چند روز ذخیره کنم!اومدم تو ماشین نشستم اشک تو چشام جمع شده بود رسیدیم در خونه مادربزرگم قبل از اینکه بیام پایین گفتم چقدر مشتاقی زودتر بری دریغ از یه بغل ساده یه بوس کوچولو!یهو عین برق گرفته ها شدی گفتی ای وای من!!عزیزم به خدا عجله داشتم!دستمو گرفتی منا کشوندی طرف خودت هر کاری کردی نزاشتم ببوسیم به زور خودمو کشوندم کنار و از ماشین پیاده شدم!گفتی عزیزم خواهش میکنم نزار این طوری برم!! 

دلم شکسته بود ازت توقع نداشتم....نگاه کردم تو چشات و گفتم خداحافظ آقای بی معرفت!درو محکم بستم و رفتم تو خونه! 

مثل همیشه شروع کردم یه آیت الکرسی خوندم و ۱۴ تا صلوات فرستادم که به سلامت بری!بعدشم زدم زیر گریه!اصلا نمیتونستم جلو خودمو بگیریم......همه فکر کردن از دوریته!دلم خیلی شکسته بود........نمیدونم شایدم من بد عادت و پرتوقع شدم!ولی خوب انتظار این رفتارا نداشتم! 

دیشب هر چی زنگ زدی و اس دادی جواب ندادم اما بعدش دیگه طاقت نیاوردم!!هنوز باهات سردم ...به زمان احتیاج دارم! 

دیگه تکرار نشه خواهشا!طاقتشو ندارم!

آینه شمعدون+خونه عشقمون

اگه میدونستم تهدید اینقدر کارسازه زودتر تهدید به قهر بودن کرده بودما!!! 

قربونتون برم دوستای مهربون که تنهام نمیزارین!مرسیییییییییییییی 

دیروز رفتیم اصفهان....لباس که مورد پسند واقع نشد!االبته کلا بقیه هم با نظرم موافق بودن!!ولی آینه شمعدونم خیلی شیک و متفاوت شد به نظر خودمون!!یه مدل تکه...روش همه چرم و چوب کار شده.قرآن و ساعت هم ست خودش داره.قیمتش یه کم بالا بود تقریبا هم قیمت آینه شمعدونای نقره ولی همسری دیگه دوسش داشت و گفت بیخیال قیمت.امن دلم نمیومد کلا بابام بخواد بخره چیزی نیستا ولی محسن گناه داره!!اما خوب خودش میگه میخوام همه چیمون خوب باشه!بعدا که خونه را چیدم حتما عکسشو میزارم تا نظرتونا بگین!از میدون امام اصفهان ترمه گرفتم برای روز میزی و ....خیلی قشنگن!لوستر هم گرفتیم یه دونه واسه پذیرایی دو تا هم واسه اتاق خوابا.واسه آشپزخونه هم که قبلا گرفته بودیم.....امروز رفتیم خونه عشق صبح یخچالا وصل کردن از عصر هم همسری برق کار آورده دارن لوسترا را وصل میکنن منم پیششون بودم ولی دیگه خسته شدم اومدم خونه! 

همسری میگفت شب همینجا بخوابیم تشک تختمون که هست میندازیم رو زمین پتو هم که مامان گرفته و ......از همه  مهمتر کولر هم که را افتاده و .....کلی نقشه کشیدیم داشت مخمو میزد ولی هر طوری بود مقاومت کردم(خیلی سخت بودا)آخه فکر میکنم بی مزه میشه ....اصلا دوست ندارم قیل از عروسی تو خونمون بخوابیم!!امروز یه چند ساعتی اونجا بیکار بودیم یه کم وسایلا را جابه جا کردیم و .......یه جورایی رفته بودیم تو فاز زندگی تو خونه عشق!وقتی خسته شدیم وسط خونه دراز کشیدیم و دو تایی به خونه بهم ریخته پر از وسایل و درهم برهممون نگاه کردیم و کلی ذوقیدیم!!کلی هم همدیگرا تحویل گرفتیم و شیطونی کردیم! 

احتمالا فردا بریم شهر همسری واسه دیدن پرده ها!زنگیده که آمادست باید برم ببینم و تایید کنم تا بیاد واسه نصب!لباسای اونجا هم میبینم....دعا کنید دیگه بپسندم خیلی خسته شدم! 

همینا دیگه........ 

برای همسرم: 

چند وقتی میشه اختصاصی واست ننوشتما......یه مدته همه چی خیلی خوب و آرومه!احساس میکنم بیشتر از همیشه دوستم داری...هرروز دوست داشتنتو یه جوری بهم ثابت میکنی و این واسم خیلی قشنگه!خیلی حس قشنگیه وقتی همیشه در همه حال منا با لفظ خانومم، عزیزم، جونم صدا میکنی...حتی جلوی غریبه ها!منم بیشتر از همیشه دوستت دارم و خوشحالم داریم آماده میشیم واسه یه زندگیه عاشقونه ی آروم!به امید خدا

باران خپل!

الان ۲ هفتست رفتم تو فاز چاقی.......یعنی بخور بخوریه!!البته کنار رژیمی که دکتر بهم داده از قرصای اشتها آور هم استفاده میکنم!!دیروز که خودمو وزن کردم۳.۵ کیلو اضافه کرده بودم و هر کس میبینه متوجه میشه!!چون بیشتر صورتم تپل شده و همه از چهرم میفهمن!!البته یه مشکل بزرگ واسم پیش اومده و اون بزرگ شدن شکممه!!دیشب داداشم اومده میزنه به دلم میگه چطوری دایی جون!!یعنی خپلی شدم واسه خودم....اینقدر میخورم که نمیتونم از جام تکون بخورم!!محسن میگه این طوری همش ضرری!!آخه همش باید یه چیزی بیارن من بخورم!!شبا هم با همسری میریم پیاده روی و بعدشم میریم پارک با دستگاه ورزش میکنیم!دیشب رفتیم دوچرخه سواری!وزن نرمالم باید ۵۸ باشه و الان شدم ۵۲!دقیقا هفته ای ۲ کیلو اضافه کردم!!ببینین چه پشتکاری دارم!

همسری همیشه دوست داشت صورتم پر بشه و از روزی که اومده یک سره قربون صدقم میره و روزی هزار دفعه میگه ماشالا!دیشب که حسابی به خودم رسیدم و رفتیم بیرون...محسنم همش تو خیابون قربون صدقم میرفت و میگفت خیلی ماه شدی! 

این چند روز کلی لباس خریدیم و گذاشتیم کنار واسه خونه خودمون!!رفتیم لوستر هم دیدیم که هنوز از چیزی خوشمون نیومده!  

رفتیم عکس واسه گذرنامه انداختیم و فرم هم گرفتیم تا کارای گذرنامه را انجام بدیم!اگه بشه ۱ هفته بعد عروسی میریم ماه عسل!ولی کجا هنوز معلوم نیست!

احتمالا اگه خدا بخواد و این طلسم اصفهان رفتن ما شکسته بشه شنبه میریم اصفهان!!خدا کنه همه چیمو اونجا بخرم دیگه اصلا حوصله تهران رفتن ندارم!!دنبال لباس حنابندون پاتختی و عروسم میرم اونجا!!  

اینجا یه دونه پسند کردم ولی مامان گفت بریم اونجاها هم ببین!

دوستای اصفهانیه عزیزم میشه راهنماییم کنی واسه لباس شیک کجا برم؟!! 

راستی بچه ها یه کم بی معرفت شدینا!!بعضیا کلا منا یادشون رفته!!قهرم

یه روز به یادموندنی+دیدن آجی مهشادم

سلام سلام 

من سخت درگیر درسم ولی دیدم اگه الان ننویسم دیگه وقت نمیکنم!!۳شنبه آخرین امتحانمه و دیگه راحت میشم و میتونم راحت کارامو انجام بدم...... 

آجی مهشاد گلم همراه خانواده عزیزش ۵شنبه اومدن خونه ما و شبم پیش هم بودیم...لحظه های خیلی خوب و قشنگی بود....باورم نمیشد....راستش من دوستای مجازیم را خیلی دوست دارم و بهشون وابسته ام و آرزوی دیدن تک تکتونا دارم و الان خوشحالم که یکی دیگشونا دیدم!!یعنی یکی از بهترین دوستامو...خواهر گلم با کلی هدیه های خوشگل منا شرمنده کرد!!آجی مهشادم خاطرات با هم بودنمونا مینویسه!! 

آجی مهشادم:تو و خانوادت واسم خیلی عزیزین و امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه!دلم واسه تک تکتون تنگ شده و به امید روزیم که دوباره ببینمتون!!تو خواهر گل منی و واست آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم عزیز دلم!!بابت همه چی ممنونم

و اما جمعه به یاد موندنی ما چگونه رقم خورد: 

گفتم که همسری نمیتونست بیاد پیشم...البته من و مهشاد هم این طوری راحت تر بودیم!!وجود مهشاد از دلتنگیم کم کرده بود و تونستم راحت تر دوریه همسری را تحمل کنم!!اما با رفتن آجی مهشاد دیگه نتونستم طاقت بیارم!!همسری که زنگید شروع کردم به غر زدن که من دارم دیوونه میشم و چجوری امروزا بی تو سر کنم!!حس میکردم نمیتونه درک کنه چقدر دلتنگشم و خیلی راحت داره با این قضیه برخورد میکنه!!هر چی با منطق حرف میزد که بابا تنهاست و باید پیشش بمونم انگار هیچی نمیفهمیدم!!فقط گریه و داد و بیداد!!گفت به خدا دل من واست یه ذره شده ولی باور کن نمیشه بیام!!منم با دلخوری گوشی را قطع کردم....میدونستم حق با اونه....میدونستم مقصر منم و باید درکش کنم ولی واقعا داشتم از دوریش دیوونه میشدم....مخصوصا که در کل هفته بهش شدیدا احتیاج داشتم و بیشتر از هر زمانی حضورشا میخواستم!!بعد نهار رفتم پیش مامانم خوابیم چشام تازه گرم شده بود که زنگا زدن!!تا اومدم به خودم بیام دیدم محسن با یه شاخه گل بالا سرمه!!همه تعجب کرده بودن......رفتیم تو اتاقم!!دو تایی همدیگه را بغل کرده بودیم وگریه میکردیم!!تند تند بوسم میکرد و هر بار میگفت آخیششش!!بعدش هر دومون ساکت شدیم فقط نگاه بود و عشق و یه آغوش مهربون!! 

عزیز دلم به خاطر من سر ظهر گرما نهار نخورده اومده بود دیدنم و این یعنی نهایت عشق!!واسش نهار آماده کردم و کنارش نشستم....نگاش میکردم و قربون صدقش میرفتم!!انگار روحم تازه شده بود...

بعد از ظهر همه رفتن بیرون ما خونه موندیم و بازم عشق . عشق و عشققققققققق.انگار سال هااز هم دور بودیم...یه لحظه از بغل هم جدا نمیشدیم!!همش حرفای عاشقونه و .....یکی از بهترین روزای زندگیمونا گذروندیم!!دیروز صبح هم همسری با کلی انرژی مثبت که واسم گذاشته بود از پیشم رفت و احتمالا فردا شب دوباره میاد!دیدنش خیلی آرومم کرد و ..........همسر من بهترین مرد دنیاست!! 

 

بعدا نوشت:آجی مهشادم خاطرات با هم بودنمونا تو وبلاگش نوشته...هر کی دوست داره میتونه اونجا را بخونه!فدای آجیم بشم! 

آرامش دستهای خالی

دلتنگم....

دلتنگم....امشب عجیب دلتنگتم....... 

وقتی به اون روزا فکر میکنم دلم واسه خودمون میسوزه!!از یه طرف میگم چقدر صبور بودیم چقدر  تحملمون زیاد بوده! از طرف دیگه به عمقش که فکر میکنم میبینم عجب روزای بدی بود...چقدر دوری... چقدر انتظار....چقدر حسرت!!نمیدونم........واقعا نمیدونم من و محسن لایق این همه محبت و لطف خدا بودیم ....ای خدای مهربونم....ای خدای عزیزم ....میدونی من یه عمر مدیونتم!!عاشقتم خدا!!!!!!! 

اون دوری های چند ماهه.......دیگه تموم شدن!نزدیک ۲ ساله که تموم شدن ........نمیدونم ما عاشق تر شدیم...صبرمون کم شده.......نمیدونم!!هرچی که هست دیگه ۱ هفتشم نمیتونم تحمل کنم!!مثل الان که ۵ روزه همسری پیشم نیست و برخلاف همیشه ۵شنبه جمعه هم بدون اون باید بگذرونم و این یعنی یه بغض عجیب که گیر کرده تو گلومو و رهام نمیکنه!!این یعنی یه عالمه کلافگی و بی حوصلگی....این یعنی ساعت ها عاشقونه حرف زدن و به یاد اون روزا تو بغل خیالیه هم خوابیدن!  

محسنم:

امشب یه جوری بودی.......لحن حرف زدنت...نوع حرفات!!دلتنگیتا حس میکردم!اما .....منا بردی به اون روزا!!به شبای عاشقونه ی قشنگی که داشتیم و الان ۲ ساله فقط نوعش عوض شده!!و به نظرم هر کدومش قشنگی خودشو داره! 

محسنم ........عزیزم........باورم نمیشه.......باورم نمیشه بعد از مدتها دوباره این حس دلتنگی عجیبا دارم تحمل میکنم!!انگار ماه هاست ندیدمت...انگار مدتهاست تو آغوشم نبودی.... 

خدایا باید بگم ممنونم.....آره بازم میگم!!میگم شکرت...میگم ممنونتم که ما اینقدر عاشق همیم!!ممنونتم که ما اینقدر خوشبختیم!! 

خدایا ممنونتم که ما را لایق دونستی و جواب این همه صبر و تحمل و دوری یه زندگیه عاشقونه شد!!گاهی فکر میکنم خوابم...اون موقع ها تمام این روزها را تو رویاهای خودم تصور میکردم....روزای وصال و عروسی!!حالا ۲ ماه بیشتر به عروسیمون نمونده...من و محسن به هم رسیدیم و داریم خونه عشقو واسه یه زندگیه عاشقونه و آرام آماده میکنیم.... 

همسر گلم......دو ماهه دیگه واسه همیشه با همیم!!باید بهم قول میدی تو خونه ی عشق یک شبم تنهام نمیزاری!!من این همه سال تحمل کردم که یه روزی برسه من و تو...واسه همیشه......تا ابد با هم باشیم!!نمیخوام یه لحظه ازت دور بمونم!!عاشقتم نازنینم...با تمام وجود دوستت دارم! 

 

پ.ن:فکر کنم امشب حرفام خیلی پراکنده بود...خودمم نمیدونم چی نوشتم!اما نوشتم....هرچی که دوست داشتم و تو دلم بود نوشتم!! 

اگه ذوق دیدن آجی مهشاد گلم نبود این آخر هفته واسم زهر بود!!همسری بنا به یه دلایلی اصلا نمیتونه بیاد !اما فردا قراره آجیه ماهم بیاد دیدنم و من خیلی خیلی خوشحالم.برای دیدنت لحظه شماری میکنم دوست عزیزم...خواهر گلم قدمت روی چشمم!

کارت عروسی

دوستای گلم دنبال یه شعر قشنگ و تک میگردم واسه کارت عروسیم..... 

خودم این شعرا دوست دارم....میخوام نظر شماها هم بدونم!!  

لحظه ی شیرینی که به تو دل بستم

                                         از تو پرسیدم من،تو منی یا من تو؟

                                                                              و تو گفتی هر دو

من به تو پیوستم،گفتم ای کاش پناهم باشی

                                 همه و همه وقت دست تو در دستم

                                                      تکیه گاهم باشی

و تو گفتی هستم،تا نفس هست کنارت هستم 

ادامه مطلب ...

خاطرات شمال محاله یادم بره....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.