لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

روزهای پر از دلشوره+عزیزم داره میاد

این چند روز اتفاقای زیادی افتاد!یه روز خیلی دلم گرفته بود احساس تنهایی میکردم....داشتم گریه میکردم که مامان اومدپیشم!ازم خواست باهاش حرف بزنم تا آروم بشم بهش گفتم تو سخت ترین شرایط زندگیم تنهام گذاشتی...گفتم حالا که خیلی بهت احتیاج دارم تو هم داری ناسازگاری میکنی....تویی که همیشه پشتمون بودی ....گفتم چند روزه احتیاج دارم با یکی حرف بزنم اما تو طوری رفتاری کردی که نتونستم حرفامو بهت بزنم......

مامان بغلم کرد به حرفام گوش داد گفت آرزوش خوشبختیه منه و هر کاری میکنه من به آرزوم برسم!گفت هر طور خودت میخوای....قضیه مهریه و سند خونه و این چیزا هم حل شد!تونستم مامانا قانع کنم
مامان هم گفت بقیه با من.....

اون شب مامان صدام کرد و با بابا در مورد محسن و تموم شدن قضیه ما حرف زد ...مشکل خاصی نبود جز بی خبری عموم از این موضوع!بابای من با تنها بردارش رابطه خیلی نزدیکی داره.....عمو تهران زندگی میکنه و از بابای من کوچکتره!اما حالا بابا پشیمونه که چرا زودتر این قضیه را به اون نگفته!دیروز با عمو حرف زده بود....ظهر که اومد خونه بهم ریخته بود!عمو آشنایی ما را کافی ندونسته و از بابا خواسته عجله نکنه....البته اون نمیدونسته بیشتر از دو ساله ما با هم رابطه داریم!به خاطر همین گفته بیشتر رفت و آمد کنید تا خوب هما بشناسن...

دیروز روز بدی بود اگه بخوام حرفایی که زده شدا بنویسم خیلی طولانی میشه....من و مامان هر دو اشک میریختیم....بابا سرش درد میکرد و عصبی بود!جمعه این هفته قرار بود خانواده محسن بیان تا حرفای آخرا بزنیم و قرار عقدا بزارن....اما بابا مخالفت کرد و گفت حالا زوده چون به برادرم دیر گفتم باید یه مدت صبر کنیم...اونم تا بعد ماه رمضان!

ما هم طبق برنامه ریزی که کردیم قرار بود تا قبل ماه رمضان عقد کنیم حالا همش بهم ریخته بود....با گریه با محسن حرف زدم و اون مثل همیشه با صبوری ازم میخواست آروم باشم و میگفت یه فکری میکنیم بلاخره!تا اینکه با هم این تصمیما گرفتیم....خواستگاری چند روز عقب بیفته و جمعه عمو بیاد شهر ما من و محسنم باشیم و همگی با هم حرف بزنیم!!

امروز صبح بابا زنگ زد تا حالمو بپرسه آخه دیشب خیلی حالم خراب بود.......خیلی باهام حرف زد بهش گفتم با محسن این تصمیما گرفتیم، قبول کرد!!گفت قبلش زنگ بزن با عموت حرف بزن..

خیلی واسم سخت بود بخوام با عمو حرف بزنم.....بهش اس دادم که آدرس ایمیلشا واسم اس ام اس کنه!تموم حرفامو نوشتم .......از شروع دوستی تا به وجود اومدن عشق و فکر ازدواج.....خیلی راحت مینوشتم!خیلی طولانی شد اما احساس آرامش میکنم......

همه نگرانن و بیشتر از همه من و محسن!شبا با قرص آرام بخش میخوابم اما همش خوابای آشفته میبینم...همه میگن این دوران همین طوره باید تحمل کنم تا تموم بشه!

برای محسنم:

جز تو هیچ کس نمیتونه منا آروم کنه.......دیوونه ی مهربونیاتم!وقتی شب خسته از سر کار میای و تا نصفه شب با من حرف میزنی و آرومم میکنی به خودم میبالم..........من به خاطر داشتن تو به خودم افتخار میکنم و با افتخار میخوام تو را به همه نشون بدم!من میدونم تو منا سرافراز میکنی تو با همه خوبی هات.....تو با دوست داشتن زیادت......تویی که دنیای منی!

میدونم کارامون درست میشه فقط باید صبور باشیم.....بابا امروز بهم قول داد کمکمون کنه تا قبل ماه رمضون به هم برسیم....امیدوارم همین طور بشه!

آهنگ جدید امیدا گذاشتم تو وبم.....همین که هر شب واسم میخونیش!به جای عزیزم اسم منا میزاری و با شوق واسم میخونی......میگی هر وقت صبرت تموم شد و خسته شدی این آهنگا گوش بده!

آره.....بهم انرژی میده پر از حس عشق و دوست داشتن میشم....ذوق میکنم و امیدوارم میشم! 

عزیزم منتظرتم....منتظر حضور تو در کنارم تا همیشه!

آهای فریاد فریاد عزیزم داره میاد

من می فهممت درکت می کنم

میمیرم اگه ترکت بکنم

احساس تو رو حسش می کنم

داغونه دلت درستش می کنم

آهای فریاد فریاد عزیزم داره میاد

با اون عشق خدایی انگاری قلبمو می خواد

راضی نبود زمونه ، زمونه رو راضی کردم

با روز روزگارم راز و نیازی کردم

من به تموم دنیا سلام آشتی گفتم

تا از خدای عالم اجازه اتو گرفتم

 بعدا نوشت:عمو جواب نوشته هاما داد!تو ۱۰ صفحه!وقتی میخوندم اشک مریختم که چطور رابطه ی ما را بچه گونه و احمقانه میدونه!دوباره واسش نوشتم واسه همه حرفاش دلیل داشتم....امشب باز با بابا حرف زدم!الان عموم اس داد که این طور که معلومه تصمیمتا گرفتی مبارکت باش خوشبخت بشی! نیازی به اومدن من نیست......

نمیدونم.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد