لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

دیدار در آبان ۸۸

نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 13:23


سلام این دفعه واقعا وقت نکردم بیام آپ کنم هر روز امتحان داشتم و......خلاصه شرمنده! از همه دوستایی که تو این مدت کمکم کردن و به فکرم بودن ممنونم. یکشنبه ۱۷ آبان: بعد اون جروبحث ها هر دومون ناراحت و دلسرد بودیم بح ساعت ۸:۳۰ بود که رفتم دنبال دوستام و پیش به سوی دانشگاه،محسنم هم اومده بود جلوی در منتظرم بودز فاصله خیلی دور شناختمش اولین باری بود که میومد دانشگاهه ما دوستام میدیدنش!ا هم رفتیم داخل دلم نمیومد تنهاش بزارم از اولم نقشمون این بود که به عنوان فامیلمون بیاد و خیلی عادی رفتار کنیم.منم که تو دانشگاه همه میشناسنم همه نگاه ها طرف ما بود............دشون همه کاری میکنن از ما هم بدترند ولی بازم داشتن از فوضولی میمردن دلم میخواست بگیرم اون چشای کنجکاوشونا کور کنممیدونم خیلی خشن شدم ولی نمیدونید چقدر حرف مفت زده بودن که!)خلاصه رفتیم سر کلاس و با استادم آشنا شد...کنار خودم نشست و مشغول یادگیری شدیم! اولین سوتی:استاد از من یه سوال پرسید منم جواب دادم و بعدش به محسن نگاه کردم اونم گفت:جوووووون!ه بچه مثبت هم از اون طرف کلاس داشت نگامون میکرد! ما ۱ ماه بیشتر بود هما ندیده بودیم اما نسبت به همیشه یه کم از هم دلگیر بودیم و .....دوستام میگفتن خیلی اخموام بهتره خوش اخلاق تر بشم!وست داشتم فقط نگاش کنم دلم واسش خیلی تنگ شده بود اما یاد بداخلاقیاش که می افتادم ...........ظهر رفتیم رستوران همیشگی و میزهمیشگی! دومین سوتی:رفتم تو پله ها تاکمک محسن سالاد و نوشابه را بیارم بالا اما نوشابه ها افتاد پله اولی!کل پله ها را رفتیم پایین دوباره! خوب حالا بگو ببینم چرا سرم داد میزنی هااااااااونجا ناز کردنای من بودو........از خرم کرد!(شوخی) گفتم نمیخوام این مهربونیتا که تا ازم دور بشی باز بداخلاقی کنی و.........یوونش کردم آخه تا میومد طرفم میگفتم نیا یه وقت دوربین مخفی گذاشتن(ما رفتیم طبقه بالا و هیچ کس جز ما اونجا نبود) کلافه شده بود از دستم!بعد ناهار دوستم اومد دنبالمون آخه ماشین من دستش بود سومین سوتی: تا اومدم سالن پایین یه آشنای قدیمی را دیدم که داشت چپ چپ نگام میکرد! چهارمین سوتی :خواستیم سوار ماشین بشیم که دیدم همسایمون از اون ور خیابون داره با چشاش قورتمون میده! باز رفتیم یونی و درس........هر دو خوابمون میومد!چشای خوشگلش خواب آلود بود و خسته! پنجمین سوتی:سر کلاس محسن منا صدا کرد تا ازم سوال بپرسه من خنگم باز سوتی دادم و گفتم جانم! (عجب فامیلایی!) ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر کلاس تموم شد اما خدایی خیلی خسته بودیم محسنم اینقدر مظلومانه رفت که داشت گریم میگرفت!اون با آژانس رفت تا بره ایستگاه ماشینای شهرشون منم با ماشین خودم رفتم همون طرف بهش زنگ زدم و گفتم نرو!یه کم حرف زدیم اما واقعا نمیدونستیم کجا بریم واسه بار آخر با ماشین از جلوش رد شدم و .........رفت! اومدم خونه دوستم زنگ زد و گفت همه فهمیدن فامیلتون نبودهنم زنگ زدم به محسن و گفتم فردا میای خواستگاری و عقد میکنیم!محسن:بلهههههههههههه؟؟؟؟من:همین که گفتم!منتظرم! اون شب و شب بعدش بازم در مورد مشکلاتمون حرف زدیم قرار شد محسن فعلا به کارش ادامه بده و بعد از ازدواجمون من خودم اینا را یادش بدم وبا هم بریم کلاس واسه گرفتن مدرک! قرار شد من بیشتر درکش کنم و بفهمم چقدر تحت فشاره آرومش کنم و تا اونجایی که میتونم صبر و گذشت داشته باشم تا این روزا تموم بشه! اونم خوش اخلاق بشه و واسه کاراش برنامه ریزی کنه تا به منم برسه! امروز یاد پارسال این موقع افتادم وقتی که محسن رفته بود واسه آموزشی یه شهر دور!اون روزای دلگیر و غروبایی که منتظر زنگ زدنش بودم تا از پادگان باهام تماس بگیره! فکر نمیکردم ۱ سال بعدش اینقدر جلو افتاده باشیم!معافیت محسن و سر کار رفتنش که برنامه ۲ سال بعد بودو حالا همه چیز حل شده! ممنونم خدا که هوامونا داشتی........شکرت! پ.ن:مادر های هر دومون فهمیدن که این چند روز چقدر دعوا میکردیم و هر دو از این اتفاق شرمنده و ناراحتیم! پ.ن ۲:ذره ای از دوست داشتنم کم نشده و قسم میخورم تا آخر زندگیمون همین جور عاشقانه دوستت داشته باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد