لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

خبرای خوب و بد!+تو محشری....

 سلام...حالا که من اومدم شماها غیبتون زده!!این چند روز آمار وبم از همیشه پایین تر بود...کجا بودین پس؟؟!!!خوب بگذریم بریم سراغ اندر احوالات بنده و همسری!!..  

۵شنبه همسر جونی اومد اینجا و تا امروز صبح پیشم بود!این چند روز هم اتفاقای خوب افتاد هم اتفاقای بد!!حالا تعریف میکنم میفهمین...

 ۴شنبه ۵شنبه ی این هفته خیلی روزای بدی بود ما یه درس ۱ واحدی داشتیم که در طول ترم استاد نداشت و حالا تو دو روز از صبح تا شب میرفتیم کلاس اونم چه کلاسی!بدون هیچ وسیله خنک کننده به معنای واقعی تو جهنم بودیم!۵شنبه صبح محسن اومد دانشگاه تا ماشینا ازم بگیره و بره دنبال کاراش!تو راهروی دانشگاه کلی ماچ ماچی کردیم و عشقمو بخلیدم!!آخه چند روز بود ندیده بودمش...بیچاره اون روز ۴ بار اومد دانشگاه به خاطر من!!شبشم که عروسیه دوستم بود و من رفتم عروسی!البته آخر شبش محسنم اومد و همراهشون رفتیم باغ!!بد نبود خوش گذشت!جمعه هم که عمومینا از تهران اومدن و همه خونه مادرجون جمع بودیم!شنبه هم که عصر با همسری زدیم بیرون و از دست شربتا و شرینای مردم فرار میکردم!!بیچاره ها التماس میکردن برداریم خیلی خنده بود......یه سری که گفتیم نمیخوریم پسره اومد جلو ماشین وایساد گفت یا شربت برمیدارین یا باید از روی من رد بشین!!از بس زیاد بود دیگه شربتا رو دستشون مونده بود!!بعدشم که دوستا را دیدیم و با اونا رفتیم....

خبر خوبی که منا خیلی خیلی خوشحال کرد خبر قبولی عموم تو آزمون دکترای پتروشیمی بود اونم دانشگاه تهران!!اونا ۵شنبه اومدن و این چند روز همگی دور هم بودیم یکشنبه هم همگی شام مهمون عمو رفتیم بیرون! 

و اما خبر بد اینکه دل درد و معده درد این چند روز امونمو بریده بود...من تو درد خیلی طافتم زیاده و تا اونجایی که بشه صدام درنمیاد اما اون شب که خونه ی مادربزرگم بودم با فریادام همه فهمیدن این درد طبیعی نیست!!بیچاره همسری همش غصه میخورد و یه لحظه از کنارم تکون نمیخورد...من ۳-۴ ساله با این درد میسازم دکترم زیاد رفتم اما همه میگن چیز مهمی نیست و هر بار با دارو تا چند وقت خوبه و باز....قرار بود امروز منم با همسری برم تا بریم دکتر ولی یه مشکلی پیش اومد که نرفتم... دعا کنید هر  چی که هست تشخیص داده بشه و من از این درد راحت بشم!  

 

برای همسرم:

این چند روز هم از اون روزای خیلی قشنگ بود....روز و شبایی که اینقدر قشنگو عاشقونه میگذرن که حتی اگر اینجا ثبتشونم نکنم تا ابد تو ذهنمون میمونن!!!تو همیشه با عشق بی نظیرت منا غرق در شور و خوشبختی میکنی ولی گاهی اوقات اینقدر با شور و هیجان از عشقمون میگی که من خودمو تو آسمونا میبینم و از خدا هیچی نمیخوام جز بودن ـ تو در کنارم!!اینقدر نگاهت قشنگ و پر محبته که همون لحظه چشماتو میبوسم و واسه داشتنش خدا را شکر میکنم...اینقدر لبخندت واقعی و پر شوره که از ته دل باور میکنم چقدر از بودن با من خوشحالی...لحن صحبت کردنت...حرفای عاشقونت...قدم زندنت کنار من....همشون با خوشحالی  و آرامشن و این خیال - منا از هر جهتی راحت میکنه...این چند روز هم بهتر از همیشه بودیم...تو اینقدر پر حرارت بودی که گرمای بدنت تنمو گرم میکرد ....دیشب باز دلم درد میکرد نمیخواستم ناراحتت کنم خیلی تحمل کردم اما بدون اینکه دست ـ خودم باشه اشکم در اومد...گاهی این دل دردا منا میترسونه!دوست ندارم هیچ وقت از این حرفا بزنم اما به قول سیاوش من فقط عاشق اینم که بدونم اگه من بمیرم محسنم چکار میکنه...آره عاشق اینم که خودمو تو بغلش لوس کنم و بگم اگه یه روزی نباشم چکار میکنی..اونم اول صداشو ببره بالا و دعوام کنه بعدم نتونه جلوی بغصشو بگیره و آروم بگه منم میمیرم...بغلم کردی اون قدر سفت که داشتم خفه میشدم....منم عاشق اینم که اینقدر سفت همو بغل کنیم و بهم بچسبیم که هیچ نیرویی نتونه جدامون کنه!!

دیشب مثل همیشه ساعت ها قبل خواب با هم حرف زدیم...از همه چی و همه کس و بیشتر از خودمون گفتیم!یاد دوران سربازی افتاده بودی..اون موقع خیلی با هم حرف میزدیم...وقتی بوس ـ شب بخیرا رو لبام کاشتی چند دقیقه چشامو بستم اما همش فکر میکردم(شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے orشِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے )یهو چشامو باز کردم و گفتم محسن اگه وضع مالیمون خوب بود ۲-۳ سال بعد ازدواج بچه دار بشیم...خندیدی و گفتی تو مگه نخوابیدی؟؟!باشه گلم هر چی تو بگی حالا بخواب!!!چشامو بستم و( )دوباره بعد چند دقیقه گفتم وای ننههههههه الهی قربونش برم چقدر دوسش دارم!!اون شب دوباره بحثمون سر ـ بچه شروع شد و یاد اون موقع ها افتادیم که میگفتیم اصلا بچه دار نشیم ولی حالا هر دومون دوست داشتیم حتما بچه دار بشیم!!میگفتی فکر کن الان وسطمون خوابیده بود و شیطونی میکرداینقدر گفتی و گفتی تا آخر من گفتم تو که از من بدتری بگیر بخواب دیگه!

صبح زود میخواستی با بابام بری....من خواب  بودم!وقتی اومدی بوسم کنی تابری دلم نمیومد ازت جدا بشم...روز به روز دارم عاشق تر و وابسته تر میشم!!!وابستگی به یه آغوش زیادم خوب نیستا!!!آدما دیوونه میکنه......   

 بعدا نوشت::یه نفر هست تو این دنیا که من خیلی ازش دلخورم...اون قدر دلمو شکونده که شاید حاضر نشم هیچ وقت ببخشمش!!چقدر بده یکی خیلی عذابت بده اما اونقدر بهت نزدیک باشه که تو جرات نکنی از خجالت پیش هیچ کس دردودل کنی...اون وقته که این درد تمومه بدنتو میگیره و عذابت میده...شاید یه روزی پا رو تمام احساسم گذاشتم و واستون دردودل کردم شایدم تا ابد این حرفا را تو دلم نگه داشتم...ولی هیچ وقت نمیبخشم...هیچ وقت!! 

الان که دارم مینویسم دل دردم خیلی زیاد شده...پشیمونم که چرا صبح با محسن نرفتم!!میخواستم الان برم ولی بعد از ظهر اینجا یه کار مهم دارم...فردا میرم پیش محسن و معلوم نیست کی برگردم!شاید خیلی طولانی بشه...کاش اونجا آرامش داشته باشم!

قالب وبلاگ

چقدر محیطه اینجا بده....هر قالبی میزارم یه مشکلی داره!بلوگفا این مشکلات را نداشت...امشب کلی قالب _ قشنگ پیدا کردم اما هیچ کدوم به درد _ اینجا نخوردن و یه جاییشون خراب میشد!کسی هست که بتونه کمکم کنه!!هر قالبی میزارم صفحات ثابت _ وبلاگم که خاطره های گذشته را گذاشتم(از اون وبلاگ فبلی) حذف میشه!فقط قالبای خود _ بلاگ اسکای اون صفحات را داره!کسی میتونه کمک کنه من چطور باید اون صفحات را برگردونم!!!

شرمنده ام دوست جونام!!

تو ر خدا نزنید....خوب نشد دیگه!خودم دلم واسه اینجا و شماها یه ذره شده ولی خوب نمیدونم چرا این دفعه طلسم شده که من نتونم بیام!الانم دارم با سرعت نور واستون مینویسم!!بعضیاتون که قهر کردین بعضیا هم که در شرف قهرن و بعضی دیگه هم که عصبانی...اگه نمیومدم مطمئنن دوستی واسم نمیموند و اون وقت من میمردماااااااا!!وای بچه ها به خدا دلم واسه خوندن وبلاگاتون لک زده ولی امروزم نمیتونم بخونمشون !چون داریم میریم خونه مادربزرگم و تا شب اونجاییم!الانم محسنی رفته دوش بگیره...بعد از ظهر بعد از 20 روز که کنار هم بودیم میخواد بره و فکر کنم این دفعه هم دوری خیلی سخت باشه!

و اما خبرهای جدید......محسنی کارشا شروع کرده یه جور بازاریابیه تو شهرشون واسه کارخونه ی بابا و بابابزرگم!!این طوری هفته ای چند روز هم باید بره شهرشون و ...تو ر خدا دعا کنید کارش بگیره!!اون داره همه سعیشا میکنه تا اینجا کارش بگیره و بی هیچ دردسری اینجا زندگی کنیم!

خبر بعدی اینکه پرندمون مریض شد و مرد!(آجی مهشاد دیگه با خیال راحت بیا خونمون هیچ پرنده ای نداریم)من خیلی واسش گریه کردم واقعا دوسش داشتم!این دفعه شاید طوطی بگیریم!

دیگه اینکه 3 روز رفتیم خونه محسنینا شهر اونا خیلی گرمه و من اصلا دووم نیاوردم!!یه شبم تولد پسر برادرش بود و خیلی خوش گذشت حسابی رقصیدیم و ......

این چند وقتی که با همسری با هم بودیم خیلی خوش میگذشت محسن روزا میرفت دنبال – کاراش و شبا با دوستامون یا فامبلامون میرفتیم بیرون!خلاصه خوب بود دیگه.....

راستی میخوام واسمون دعا کنید آرزومون برآورده بشه!البته فعلا یه رازه و اگه بشه زندگیمون به کل تغییر میکنه و عالی میشه!دعا یادتون نره ها......

بچه تو ر خدا ببخشید به خدا دیگه سرم خلوت میشه از همین امشب به همتون سر میزنم....دوستتون دارم.بوسسسسسس   

برای همسرم:

میدونستی گاهی لوس ترین و بچه ترین همسر _ دنیا میشی!!گاهی اینقدر بچه گونه طلب عشق میکنی و خودتو واسم لوس میکنی که دوست دارم با اون قیافه ی شیرین و دوست داشتنیت درسته قورتت بدم!!

خیلی دوست داشتم میتونستم یه شب باهات قهر کنم و طاقت بیارم بدون اینکه بغلت کنم با ببوسمت چشامو ببندم و یه خواب _ راحت کنم تا تنبیه بشی و اذیتم نکنی!!اما انگار امکان نداره.....گاهی از دست _ خودم حرصم میگیره که زودی باهات راه میامو همه چی فراموش میشه!!

اون شبی که خونتون باهات قهر کردم و خواستم همین طور بخوابم داشتم همه سعیما میکردم بخوابم و محلت نزارم اما توئه شیطون اینقدر مسخره بازی در آوردی که قهر یادم رفته!!تو دیوونه ترین همسر _ دنیایی......عاشقتم محسن دیففونههههههه!

سلام دوستای گلم 

من واسه هر مجازاتی حاضرم......میدونم که نگرانتون کردم!!به خدا شرمندم بچه ها!دوشنبه که امتحانم تموم شد با محسن رفتیم خونشون اما از شانس بد تلفنشون قطع شده بود و من نتونستم بیام نت!!دیشب اومدیم خونه ی ما و فردا محسن میره!منم در اولین فرصت که احتمالا فرداست میام اینجا و یه آپ ـ مفصل واستون میزارم!به تک تکتونم سر میزنم!دوستتون دارم....

من و همسری و یه عالمه درس!

سلام دوستای گلم

ببخشید که این قدر کم میام بهتون سر میزنم و ....به خدا این هفته سرم خیلی شلوغ بود!!

هفته پیش که امتحانا داشت دیوونم میکرد و آخر هفته دلم میخواست همش بخوابم و استراحت کنم!!محسن جونی هم که از 4شنبه اینجاست!!آخه اینجا داره یه کارایی میکنه...شاید عروسیمون جلو بیفته!این هفته را کلا مرخصی گرفته تا ببینه این کارش اینجا اوکی میشه یا نه!!الانم با پسر عمه ام رفتن دنبال کاراش!منم امروز امتحان داشتم و حسابی خسته ام!!ولی هم دلم واستون تنگ شده بود هم دیدم اگه ننویسم خیلی از خاطراتم عقب می افتم!!

این هفته همه چی خوب پیش رفت فقط اگه من درس نداشتم عالی میشد!!ساعتها همسریه گلما تنها میزاشتم تا برم درس بخونم البته بیشتر اوقات میومد کنارم و من بلند بلند واسش توضیح میدادم!!بیجاره باید حتما گوش میکرد و به حرفام توجه میکرد وگرنه منم دیگه نمیخوندم!خوب وقتی واسه محسن توضیح میدادم بهتر یاد میگرفتم!

5شنبه شب با پسر عمه ها رفتیم باغشون و تا 8 صبح اونجا بودیم!!من جوجه را خیلی خوب درست میکنم کلا وقتی آماده میشم به خاطر موادی که بهش میزنم حسابی ترد و خوشمزه میشه!!اون شبم خیلی عالی شده بود و همه ازم تعریف کردن!!مثل همیشه طبق قوانین _ ازدواجمون اون شبم اجازه بعضی شیطونیا را داشتیم و حسابی ترکوندیم!!!من اون موقع ها که مجرد بودم خیلی مثبت بودم یعنی یه جورایی ترسو بودم!!ولی الان نه!!

این دفعه شب – اول مامانم لطف کرده و گفت چون اتاقتون گرمه(کولرش خیلی صدا میده و من کلافه میشم)میتونید امشب تو اتاق _ ما بخوابین!!من و محسنم که از خدا خواسته!!آخه اتاقشون خیلی باحاله...هیچی نور نداره و حسابی خنکه!!شب – بعد هم باز تعارف کرد  و ما بدو رفتیم خوابیدیم!!اما شب _ سوم یه شب بخیر گفتیم و دوویدیم تو اتاق!!مامانم گفت باشه بخوابین اما خیلی پررویین!!بیچاره ها دیگه اتاق خواب ندارن!!

راستی الان 1 هفته ست یه عروس هلندی خریدیم!اون هنوز 1 ماهش نشده ولی یکی از فامیلامون یه جوجشو داشت و الان 4 ماهشه!! اون اسمش عسله و کلی حرف میزنه......خدا کنه اینم زود به حرف بیاد!!ما که خیلی باهاش کار میکنیم.....دو روز اول اسمش سامی بود اما بعد گذاشتیم توکا!!شماها اسم قشنگ سراغ ندارین؟؟؟اینم عکساش:۱،۲

هفته دیگه امتحانام تموم میشه و بعدش میخوام یه دستی به وبلاگم بکشم!!حسابی سوت و کور شده!قالبو عوض میکنم و به همتون سر میزنم و میشم همون باران _ همیشگی!!خیلی دوستتون دارم...ممنون که همیشه به یادمین حتی وقتایی که نیستم و نمیام پیشتون!! 

برای همسرم:

 تجربه ی قشنگی بود....اینکه من درس داشته باشم تو همش کنارم باشی واسم میوه پوست بگیری و به زور و با هزار ناز کشیدن دهنم بزاری!!قشنگ بود شرط و شروطات واسه خوندنم....قرار شد یه فصل که میخونم 20 تا بوس جایزه بگیرم...منم همش صفحه ها را ورق میزدم ببینم کی یه فصلم تموم میشه!!آخه تو که میدونی من این جایزه را خیلی دوست دارم و کلی بهم انرژی میده!!آخر شبا هم میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم....امروزم تو گرما کلی منتظرم موندی تا امتحانما بدم و با هم برگردیم!!خیلی ماه و مهربونی....مرسییییییییییی!