لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

هاپو میشویم!

نمیدونم این چه ویروسیه افتاده به جونم...روز به روز حالم بدتر میشه!حال و حوصله درس خوندنا ندارم...همه دلخوشیم اینجاست که اینجا هم دیگه هیچ صفایی نداره!نمیدونم چرا ولی اینجا خیلی سوت و کوره! 

همسری داره میاد....الهی بمیرم واسش این چند روز خیلی اذیتش کردم!عین یه بچه کوچولوی لوس شدم...واقعا احساس بچگی میکنم!دلم میخواد بیاد و تا میتونم خودمو واسش لوس کنم اون با لحن مهربونش باهام حرف بزنه و بگه دختر کوچولوی لوس و نازم ....این چند روز هر چی مریضی بود سر من خراب شده!فکر کنم چند کیلو وزن کم کردم چون هیچی نمیتونم بخورم! 

محسن زنگ زد و گفت جاده شلوغه دیرتر میاد...بیچاره با هزار ترس و لرز و عزیزم جونم گفتن اینو بهم گفت!از بس سگ اخلاق شدم من!من وقتی هاپو میشم بد هاپوییییییی میشما!  

الانم میخوام برم دوش بگیرم چون داره حالم از خودم بهم میخوره!از بس سردمه جرات نمیکنم برم حموم! 

شاید یه چند وقتی نیام وب بنویسم....خیلی بد شده اینجا!احساس غریبی میکنم!دلم وب ـ قبلیما میخواد....