لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

لحظه های شیرین وصال

خاطرات من و همسرم

احوالات من و همسری

ساعت ۵ بعد از ظهر جمعه است!ما ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدیم ولی همسریه همیشه خفته ی من الان دوباره خوابش برده!همچنان با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکنیم....بابا هنوز موفق نشده کارخونه بخره!دلم خیلی خیلی شور میزنه...این هفته رفتیم چند تیکه از طلاهای سر عقدمونا خریدیم!همش میترسم کار محسنی و خونه جور نشه و عروسیمون عقب بیفته!دارم از نگرانی میمیرم....اما چکار کنم که وقتی با همسری تنها میشیم همه چی یادمون میره!شبا تا صبح با هم حرف میزنیم و میخندیم...گاهی وسط شوخیا و خنده ها غصم میگیره و میگم محسن من و تو چه بیخیالیم!همسری بازم میخنده و میگه درست میشه عشقم...تو فقط غمگین نباش خدا بزرگه!  

البته گاهیم کم میاریم میزنه به سرمون و میفتیم به جون هم...یکی اون میگه یکی من!دعوامون میشه ...بزن بزن...همین طوری که همدیگر را میزنیم یهو گریمون میگیره هما بغل میکنیم و بوس میکنیم و میخوابیم!(تا حالا این جوریشا دیدین؟!)

نمیدونم....شاید خواست خداست که ما تو این ۱ سال زندگیه آروم و بی دغدغه را تجربه نکنیم...همش استرس و نگرانی...همش فکر و خیال آینده...همش سرزنش خانواده ها و ....... 

من به همسری دلداری میدم اون به من!نمیدونم خدا جون....هر طور خودت صلاح میدونی ولی آخه چرا خوشبختیمونا کامل نمیکنی! بچه ها واسمون دعا کنید دیگه.... 

مامان همسری گفته اگه کار محسن شهر شما جور بشه من واستون اونجا خونه میخرم!پس الان فقط مشکل کاره....کارم که دست باباست....پس باید کارخونه مناسب پیدا بشه تا بابا بخره!پس شماها باید دعا کنید یه نفر بخواد کارخونشو بفروشه ....دعا کنید دیگه!  

این دفعه من اولین درآمد زندگیما به دست آوردم!حالا بگین چطوری...داشتیم با همسری از شهرشون برمیگشتیم شهر ما.همسری ۲ تا مسافر سوار کرد...(زدیم تو کار مسافر کشی)اما خوب خیلی خسته بود و خوابش میومد!به خاطر همین بقیه راه به من سپرده شد اونم شب تو جاده!البته من که کارمه ولی دیگه نه با مسافر!ما ۲-۳ ساعت رانندگی کردیم ..آخرشم اون دو تا(زن و شوهر بودن)کرایه را دادن به من!وای اینقده حال داد منم پول درآوردم خوب! 

برای همسرم: 

دیشب اومدم دارم دستتو باز میکنم خودمو تو بغلت جا بدم میخندی و میگی مثل مرغ میمونی...میای بری تو لونه!خیلی بامزه بود...همش میومدم طرفتو میگفتم دوباره مرغ شدم دستاتو باز کن! 

دیروز ۱۴همین ماهگرد ازدواجون بود.....  

دوستت دارم.

خاطرات سفر+تاریخ عروسی

سلام دوستای عزیز و دوست داشتنیه خودم 

ما شنبه از سفر برگشتیم...باورتون نمیشه اگه بگم تمام این چند روز بعد از سفر را خواب بودیم!دیروز همسری رفت خونشون و الان باران خیلی دلش تنگه! 

آخه تابستون همش با هم بودیم دیگه ،دیشب خیلی سختم بود تنهایی تو اتاقم بخوابم...واسه اولین بار میترسیدم...خیلی دلگیر بود!ولی خوب محسن قول داده زودی بیاد، احتمالا فردا پس فردا اینجاست! 

از سفر بگم که فوق العاده بود.ما بودیم مادرشوهر و پدرشوهر و داداش و زن داداش محسن و پسر گلشون!(اگه محسن بفهمه کلمو میکنه)آخه تازگیا خیلی به سینا حساس شده!هی به محسن گفتم جلوی این بچه ملاحظه کن...هر رفتاری محسن میکنه اینم در مقابل من انجام میده!هر چند دقیقه یه بار بوس میخواد و ....خلاصه الان هممون داریم کاری میکنیم تا اون بیخیال زن عموش بشه(پناه بر خدا) 

خوب همسفری با خانواده همسری عالی بودن راستی پسر خواهر محسنی هم با ما بود و با دلقک بازیای اون همش خنده به کار بوداااااا!فامیلای محسنی هم که یکی از یکی دیگه بهتر
!وای که چقدر اینا مهربون بودن...همشون کلی هدیه به من دادن...روستاهاشون اطراف منجیل و زنجان بود...آب و هوا توپ!خونه هاشون همه مثل خونه های شمال و رو بلندی همه جا سبز و ...پر درخت زیتون!شغل اصلیشون زیتون پروری بود دیگه!به اندازه ۱ سال هممون زیتون بهمون دادن!(آخ جون)همش به مهمونی و گردش بودیم...سوار الاغ شدیم سوار تراکتور شدیم و شیر دوشیدم ،زیتون چیدم!یاد گرفتم دیگه!(چرا که نه؟!!!)خیلی حال میداد...من و جاری جونم که هرروز کلی خوشگل موشگل میکردیم  و کلی عکس میگرفتیم!۵۰۰ تا عکس تو این سفر گرفتیم...عالی شدن!مخصوصا عکسای من و همسری!خیلی اونجاها قشنگ بود کاش میشد ما هم اونجا زندگی کنیم...حالا همسری قول داده پولدار شدیم اونجا باغ بخره و تابستونا کوچ کنیم اونجا!ای خدا همسری  را پولدار کن،خیلی قولا به من داده! 

هر شب تا نیمه های شب تو ایوون خونه های خوشگلشون میشستیم و صبحا یه صبحونه ی محلیه عالی!میتونم بگم بعد از اولین سفر من و همسری(شمال ۸۹)این سفر بهترین سفر عمرم بود! 

وقتی میخواستم برم مامانی کلی سفارشم کرد و گفت اگه قرار شد از محسن جدا بخوابی غر نزنیا(آخه اخلاق ما دو  تابچه ی لوسا میدونه)گفتم با وجود اینکه تا صبح بیدارم چشم!اما اونا خودشون درک کردن و به من همسری اتاق جدا دادن!آخ که چقدر جاریم اذیتمون کرد و همش میگفت فرق گذاشتن و من حسودیم میشه(البته به شوخیا)البته فقط سه شب جدا خوابیدیم و بقیه شبا با داداشینا تو یه اتاق خوابیدیم و که کلی خوش میگذشت و تا صبح همگی حرف میزدیم و میخندیدیم! من و همسری یه شب خیلی رویایی و قشنگ هم داشتیم که تا آخر عمر یادم نمیره! 

اینم خلاصه ای از خاطرات سفرمون... 

زهرا جون حالا دیدی خدا پارتی بازی نکرد...قضیه خرید کارخونه بهم خورد!فروشنده پشیمون شد باباینا دنباله خریدن اما همش یه مشکلی پیش میاد!تو ر خدا دعا کنید بابا بتونه یه کارخونه ی مناسب بخره...خیلی استرس داریم هممون!دعا کنیدااااااااااااااااااا! 

راستی اینم بگم امروز شوهر عمه ی محسن (همون که ما  تو هفته پیش رفتیم خونشون،البته ناتنیه)فوت شده و خانواده محسنم دوباره باید برگردن زنجان!حالا نمیشد تا ما اونجا بودین این بیچاره فوت میکرد مامان بابای محسن نخوان این همه راه برگردن اونجا! 

و اما........بچه ها الان چند وقته میخواییم تاریخ عروسی را معین کنیم!میخواستم ۱۴ مرداد بگیرم که ماه رمضونه!۱۴ شهریورم میشه ۳شنبه.به خاطر همین فعلا ۵شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱ تایید شده!چون اون تالاری که من میخوام خیلی شلوغه و از الان باید رزرو کنیم. 

همین دیگه...همه خبرا را دادم.محسن میگه من خیلی فوضولم حرف تو دهنم بند نمیشه!آره؟
 

برای همسرم: 

یه چند باری تو سفر اشکمو درآوردی...البته میدونم حساسیت منم باعث میشد...ولی خوب خودت قبول کردی اشتباه میکردی و گذشت! 

دیروز خیلی قولا بهم دادیا...برای بهتر شدن زندگیمون!امروز به چندتاییش عمل کردی!مرسی جیگر من!دوستت دارم و دلم واست یه ذره شده!

رمز پست پایین ۴ تا رقم آخر شماره موبایلمه! 

به بقیه هم تا اونجایی که بتونم رمز میدم! 

بچه هایی که رمزا دارن مجازن به کسایی که جزو پیوندام هستن رمز بدن(اگه خواستن) 

بابای

دنیارا میخوام چکار ....وقتی تو گریون باشی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام دوستای گل خودم! 

بچه ها یه عالمه خبر خوب و بد واستون دارم!این چند روز روزای فوق العاده سختی داشتیم...میخوام همه چیو واستون بگم ولی الان فرصت ندارم....احتمالا فردا آپ میکنم!اونم رمز دار..... 

ما هیچ جا نرفتیم.... 

همه چیو سپردم به خدا و مطمئنن خدا بازم کاری کرد که به صلاح من و محسن باشه! 

پس تا این حد بدونین که تهران رفتن کنسل شد!فعلا!!

خونه من و همسری قبل از عروسی!

سلام به دوستای گلم!! 

بنده الان یک باران ـ شطرنجی هستم در خدمت شما!!!واقعا شرمندم...امسال پر کار ترین تابستانی بود که داشتم اصلا نمیدونم چطور گذشت!!!خیلی درگیر بودم!!و از این بعد سرم خیلی شلوغ تر میشه!!یادتونه بهتون گفتم سه شنبه ها واسه یه کاری میریم تهران!خوب جریان یه طوری پیش رفته که ما باید ساکن تهران بشیم.همسری هم قرار یه تئاتر کار کنه و هفته ای سه روز تمرین داره اونجا!منم که میخوام برم کلاسای طراحی سایت ثبت نام کنم و دوره پیشرفته را بگذرونم!به خاطر همین پدر گرامی لطف کردن و یه خونه واسمون تهران رهن کردن!و ما از هفته ی دیگه یه مختصر اساسی میبیریم و ...!از مهر که کلاسای دانشگاه شروع میشه باید بیام دانشگاه و برم دیگه!

البته من در اولین فرصت که سرم خلوت بشه به همتون سر میزنم....خیلی دوستتون دارم و واقعا ازتون ممنونم که اینقدر معرفت دارین! 

بچه ها خیلی واسمون دعا کنید...نمیدونم تصمیم درستی گرفتم یا نه ولی میخوام همه جوره پشت همسرم باشم تا به آرزوهاش برسه!من خودم و همسرما باور دارم!مطمئنم قدر همدیگرا میدونیم!! 

این چند وقت به خاطر رفت و آمد و فشار کار و خستگیه زیاد هر دو عصبی بودیم و یه کم همدیگرا اذیت کردیم!اما الان چند روزه عاشقونه با همیم و هر لحظمون شیرین و قشنگه!قول دادیم دیگه نزاریم فشار کار رابطمونا سرد کنه!  

خوشحالم که با همسری چند ماهی را قبل از مراسم عروسی زیر یه سقف زندگی میکنیم....حس میکنم روزای قشنگی را داریم!!در ضمن این چند وقت میخوام برم تو کار خرید جهیزه و عروسی!ببینین من چقدر کار دارم!!گناه دارمااااااا

زندگی سختی را در پیش داریم...اما هر طوریه تحمل میکنیم!ما به آرزوهامون میریسیم....دعا یادتون نره!

احوالات بنده

سلام دوستای گل و مهربون خودم...شرمنده این چند روز نه بهتون سر زدم نه جواب کامنتاتونا دادم!هم فرصت نمیشد هم از نظر روحی بهم ریخته بودم!امشب جبران میکنم و به همتون سر میزنم!راستی نماز روزه هاتونم قبول باشه...ما که از این شانسا نداریم!یه روز خواستم روزه بگیرم ظهر که شد محسن صداش در اومد!جون نداشتم راه برم...نمیشه دیگه! 

همتون ازم خواستین صبور باشم و تحمل کنم...همتون گذشته را به یادم آوردین و ...حرفاتون درسته بچه ها ولی زندگی مشترک خیلی فرق میکنه!دوستای متاهلم حال منا بهتر درک میکردن چون خودشونم تجربه دارن!به نظر من هرچیم عاشق باشی یه جایی کم میاری دیگه!من از محسن یه توقعاتی دارم که یه چند وقتیه به خاطر خونسردیش  اونا را برآورده نکرد،حرف و حدیث خانواده ها،فشارای روحی،مشکلات خانوادگی،درگیری های کاریمون و همش تو راه بودن و ...همه و همه دست به دست هم داره بود تا من عصبی و بهونه گیر بشم!با کوچکترین بی توجهی ناراحت میشدم و ...همش اعصاب خوردی و ...محسنم اخلاقش عوض شده بود!البته ما قهرمون چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه اما این چند وقت شدت گرفته بود...البته همسری دیشب بهم قول داد همه چی درست میشه!الانم من از نظر روحی بهترم...تصمیم دارم در اولین فرصت برم پیش یه مشاور و حسابی ازش راهنمایی بخوام!دوست دارم زندگیمون بی نظیر باشه...  

دو شبی که اینجا بودیم خلوت و تنهایی را از همسرم دریغ کردم...نمیدونم ..بحث دریغ کردن نبود ولی خوب...این بار سینا هم همراهمون اومده بود هرشب با داداشم و سینا کنار هم میخوابیدیم!صبح که میخواست بره حسرت لحظه هایی را خوردم که میتونستم تو خلوت ببوسم و بغلش کنم اما این کارا نکرده بودم!البته همه به بوسیدن وقت و بی وقت محسن عادت دارن!جلوی پدر مادرام مراعات میکنه و پیشونیه منا میبوسه!شاید میخواستم خودمو تنبیه کنم...آخه حتی اون عشق همیشگی ،اون نگاها ،اون عزیزم گفتنا همه کمرنگ شده بود!ولی حالا میبینم بدون اون لحظه ها زندگیم خیلی پوچه!همسری رفت با نگاهی که یه دنیا حسرت توش بود!دعا کنید همه چیز درست بشه. 

راستی یه نفر واسم کامنت گذاشته بود که خیلی شوهر زلیلی!!نمردیم و شوهر زلیل هم شدیم!بیچاره محسن اگه من شوهر زلیل بودم چه غمی داشت!!!!ما که اصلا این حرفا بینمون نیست... 

پ.ن:قالبم هدیه بانوی عزیزمه...بدون اینکه من ازش بخوام این کارا واسم کرد....قالب فاطمه جونم که دارم...حالا یه مدت این یه مدت اون یکی!بانوی عزیزم کارت واسم خیلی باارزش بود..مرسی گلم.راستی قالب خواستین به بانو سفارش بدین کارش عالیه!

هنوزم همه چی خرابه...روزا میگذرن ولی به سختی!آرامش تو زندگیه من گم شده!خسته ام....خیلی خسته!  

دوست داشتن فقط روزی صد بار تو آغوش هم فرو رفتن و دم دم با عشق بوسیدن و هر لحظه به زبون آوردن نیست...گاهی لازمه دوست داشتنا تو عمل نشون داد!باید ثابتش کرد...باید به خاطر حفظ عشقت خیلی چیزا را از دست بدی !فقط همین... 

گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش! 

نیستی محسن....تو نیستی!تو کم آوردی!تو داری منا داغون میکنی!!با همه اینا عاشقتم...!همین الانم که صداتو میشنوم قلبم تند تند میزنه...الانم که فکر میکنم تا چند دقیقه دیگه میخوام تو آغوشت آروم بگیرم دیوونه میشم اما ....کاش این روزای بدمون تموم بشه! 

من میخوام خیلی د و س ت م داشته باشی!میفهمی...خیلیییییییییییییییییی! 

پ.ن:اومدیم خونه ما....به ظاهر همه چی خوبه اما من یکی که مغزم داره منفجر میشه!

واسم دعا کنید!

این روزا یه طوریم...همش میخوام خودمو بزنم به بیخیالی و فقط تماشاگر قسمت های خوب زندگیم باشم،ولی خوب هر کاری میکنم نمیشه!گاهی خودمو غرق خوشبختی میبینم و از زندگیه قشنگی که دارم غرق لذت میشم ولی گاهی اوقاتم اینقدر بهم میریزم که با خودم فکر میکنم چقدر زندگی مزخرفه!

کاش میتونستم این دوگانگی را از بین ببرم...کاش میتونستم اینقدر محکم و صبور باشم تا همه مشکلاتا از رو ببرم و هیچ وقت احساس بدبختی نکنم!یا گاهی بتونم پا روی تمام احساستم بزارم و احساسی تصمیم نگیرم...یعنی اینقدر سر حرفم وایسم تا همه چیز درست بشه!اما نمیتونم... 

احساس میکنم شدیدا احتیاج دارم حرف بزنم....سنگینی بغض داره خفم میکنه!سنگینی درد تو دلم داره آزارم میده...اما تو دنیای به این بزرگی هیچ کسا پیدا نمیکنم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم!هیچ کس..... 

هر لحظه منتظر یه تلنگرم تا اشکم دربیاد!عصبی و پرخاشگر شدم...

یادمه یه روز با خنده به مادرشوهرم گفتم مامان نمیدونم چرا غذاهام همیشه بی نمک میشه...نگام کرد و گفت این جور آدما دستشون خیلی بی نمکه!حالا میبینم راست میگه دست منم نمک نداره...از همه اطرافیانم دلگیرم!از همشون  و به خصوص همسرم..... 

اومدم نوشتم تا یه کم آروم بشم!نوشتم تا یادم باشین...میخوام تو این شبای عزیز واسم دعا کنید!تو ر خدا فراموشم نکنین...دعام کنید که خیلی محتاجم!

سوت و کوری اینجا+حال گیری

سلام به دوستای بامعرفت و بی معرفت خودم.معلومه بعضیاتون کجایین؟این هفته که من خونمون بودم و همش تو اینترنت چرخ میزدم نه زیاد کسی بهم سر زد نه کسی آپ کرد...اینقدر این دفعه اینجا دلگیر بود که.....

از وقتی قالبا عوض کردم بعضیا نمیتونن واسم نظر بزارن...این مشکل به خاطر اینه که مرورگرشون قدیمیه...به خاطر همین من موقتا قالبا تغییر دادم تا وقتی که همه بتونن واسم نظر بزارن...فردا هم دارم میرم تهران.مثل هر هفته!تا 5شنبه هم خونه محسنینا میمونم...البته این سری تصمیم دارم یه حال اساسی از اون زن داداش تنبله ی محسن بگیریم!نمیدونم چطوری...ولی حسابشو میرسم!فعلا که مامان محسن مسافرته...هرروزی که اون جاری خوبه باشه که اون غذا درست میکنه وقتیم اون نیست محسن ...حالا این خانوم گشاد واسه خودشو بچش هم غذا درست نمیکنه میاد پایین تا شوهر من غذا درست کنه واسش بیاره ظرفای غذاشم بشوره!شما بودین کفری نمیشدین!!؟محسنم روش نمیشه حرفی بزنه دیگه....همه که مثل اون بی رو نیستن!فکر کرده ما کلفتشیم!پریشب داشتم با خواهر محسن حرف میزدم...میگفت این دفعه که غذا درست کردی شیشه فلفلا خالی کن تو غذات همچون آتیشش بزن که دیگه پیداش نشه!میگفت بگو ما غذامون این طوریه دوست ندارین نیایین!بیچاره جوش آورده بودااااااا!بگین من چطوری حال اینو بگیرم نیاد سر سفره آماده و حاضر؟

درد و دل:دلم گرفته...من آدم زیاد معتقدی نیستم البته خدا را با تمام وجودم دوست دارم و وجودشا حس میکنم ولی خوب.....خدا هیچ وقت تنهامون نمیزاره ولی الان واقعا به کمکش احتیاج دارم!خدایا گره از کارمون باز کن.....نذر کردم اگه کارمون درست بشه هر چند وقت یکبار برم بهزیستیه سمانه و واسشون یه چیزی ببرم!قبلا رفتم...جمعه هم شاید بریم!

دنبال آرامش میگردم...دوست دارم من و محسن بریم یه شهر دور!یه جایی که هیچ فامیلی نباشه...دوست دارم فقط من باشم و محسن!دوست دارم این 1 سال دوران نامزدی هم زود تموم بشه....با همه لذتی که داره بعضیا خرابش میکنن! 

برای همسرم:

امروز اینقدر مظلومانه ازم خواستی بیام که ....فردا میام عزیز دلم!میام اینقدر غذاهای خوشمزه واست درست میکنم که تلافیه این چند روز دربیاد!تازه....به هیچ کسم نمیدیم!الهی قربونت برم محسن مظلوم و آقای خودم!

دلتنگی

سلام

4شنبه با همسری اومدیم خونه ما!من دلدرد شده بودم و همسری که دید اگه اونجا باشم مسولیتم خیلی زیاده گفت بریم خونه شما تا اونجا استراحت کنی!البته خودش خیلی کمکم میکرد بیچاره همیشه ظرفا را اون میشست و تو هر کاری کمک میکرد...مادرشوهری هم رفته مشهد و فعلا که اونجاست و معلوم نیست کی بیاد!! شب قبل از تولدم خونوشون دعوای خیلی بدی کردیم...کلا اون سری زیاد به مشکل برمیخوردیم من تو اتاق دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم...البته اشک میریختمااااااااااا!!جاریم اومد تو اتاق و متوجه حالم شد!دوست نداشتم اون بفهمه دعوامون شده ولی خوب واقعا داشتم خفه میشدم!!یه کم باهاش دردودل کردم...خیلی باهام حرف زد..خیلی راهنماییم کرد و یه حرفی زد که خیلی بهم چسبید...بهم گفت من میدونم محسن چقدر دوستت داره گفت همه ماها میدونیم به چه سختی به هم رسیدن پس به خاطر این چیزای کوچیک خودتا ناراحت نکن وبدون تو و محسن واقعا خوشبختین...

وقتایی که اونجام وجودش خیلی دلگرمم میکنه...مثل یه خواهر میمونه واسم!البته من سعی میکنم زیاد خودمو باهاشون تو مسائل خانوادگی درگیر نکنم!بیچاره فردا شبش که تولدم بود شام درست کرده بود و دعوتمون کرد خونشون و واسم تولد گرفت!زن خیلی مهربونیه...خواستم اینجا ازش بنویسم تا محبتش یادم بمونه!امیدوارم تا آخر همین طور بمونه...

راستی بچه اون یکی جاریم هم دختره!!خیلی دوست دارم به دنیا بیاد...وای عاشق بوی بچه هام!

دیروز صبح محسن رفت کاراشا انجام بده و از اونجا هم بره شهرشون!این چند وقت همش کنار هم بودیم و دل کندن خیلی سخت بود...20 بار تا لحظه ای که درا بست هما بغل کردیم....داشتم دق میکردم!2 ساعت که گذشت زنگ زدگفت هنوز کارم تموم نشده...هنوز تو شهر ما بود!!خلاصه 2-3 ساعت دیگه برگشت خونمون!واااااای حالمونمیدونین جفتمون انگار بعد چند روز به هم رسیده بودیم یه استراحتی کرد و عصر دیگه رفت خونشون!!

دلم خیلی واسش تنگ شده...از صبح هر بار که زنگ میزنه میگه فردا بیا اینجا!اما من فعلا آمادگیشو ندارم...میخوام یه کم درس بخونم.شهریور امتحان دارم!!احتمالا سه شنبه میرم!!

برای همسرم: 

عزیز دلم میدونم که در دو حالت از دست گازای من در امون نیستی...یکی وقتی خیلی دوستت دارم و یکیم وقتی حرصمو در میاری! اون شبی که دعوامون شد اینقدر حرصی شدم که با تمام قدرت بازوتا گرفتم زیر دندون و .....الهی بمیرم!الهی دندونام خورد بشه...هر بار که چشم به سیاهیه بازوت میفتاد بغض میگرفتم!هزار بار جاشا بوسیدم ولی خوب....تو خیلی صبوری با اینکه من این همه بهت مشت زدم و گازتم گرفتم بازم بغلم کردی تا آرومم کنی....تو چقدر گذشت داری پسر!چقدر مهربونی...از اون شب که بهم قول دادی و قسم خوردی دیگه کوچکترین اشتباهی نکردی! شدی مرد نمونه!فدات بشم منننننننن! 

برید ادامه مطلب...پشیمون نمیشید!

ادامه مطلب ...